تصور کن سه ساله باشی و لب تشنه باشی و میان خیمه هم دوردانه باشی،خودت شمع همه باشی، خودت پروانه هم باشی، برادرها نباشند و تو باشی خسته هم باشی،تمام دلخوشیه عمه و اهل حرم باشی،عمویت رفته باشد،بی عمو باشی،کنار عمه ی خود بارها هم شاهد تیر و گلو باشی،تصور کن علی اکبر آنوقتی که راز تشنگی اش برملا شد،بعد رفت و اِربَاً اِربا شد،تو بابا را کنار جسم او دیدی که گویا داشت جان میداد،علی اش را تکان میداد، تو در خیمه دعا کردی و بابا از سر نعش پسر برگشت،پدر تا جان بگیرد یارقیه گوئیا زیر لبش میگفت در برگشت.همین که خوب دقت میکنم میبینمت آنجا کنار نجمه هم بودی،درون گوش نجمه لحظه ی آخر چه فرمودی،که قاسم را خودش آماده کردو سوی میدان برد،عسل را نجمه در ظرف گران قیمت به دکان برد،عسل لب های قاسم را به خود چسبانده بود و پیکرش چندین برابر شد،همین که قاسم اکبر شد،رقیه دید قاسم بی کس است آنجا،برایش مثل خواهر شد،رقیه داد دلداری به نجمه،نجمه تاب آورد، برای یاریش ازخیمه زینب را به همراه رباب آورد،شب سوم نمی خواهم بخوانم روضه ی باز گلویی را که شش ماهه است،گلویی که سپر شد،آه راه تیر را بر قلب بابا بست.
عیبی نداره ممکنه از گریه خسته بشی، اما اونی که صبح و شام گریه میکنه و خسته نمیشه پسر نرجس خاتونه،ای آقام،ای آقام
میان این همه کودک،چرا این دختر کوچک ، همیشه لحظه ی حساس، می آمد به یاری،مثل وقت رفتن عباس، تمام بچه ها را توی خیمه جمع کرد و گفت:آی بچه ها،باید آبروداری کنیم و تشنگی را پشت لب پنهان نگه داریم،همه با هم عمو را بین نخلستان نگه داریم،تمام بچه ها را جمع کرد و خویش را از جمع منها کرد،عمو را گوشه ای دور از نگاه جمع پیدا کرد،به سقا گفت:بین آب با تو، بچه ها گفتند: تنها تو
قربون این دختر سه ساله برم،بچه ها رو جمع کرد،گفت:اینجا بمونید صدای العطشتون بلند نشه،عمو جونم خجالت میکشه
عمو را گوشه ای دور از نگاه جمع پیدا کرد،به سقا گفت:بین آب با تو، بچه ها گفتند: تنها تو، همیشه تو،دوباره تو،جواب تشنگی ها تو،تو مثل آب ، دریا تو.عمو جانم کجا ،ما آب را بی تو نمیخواهیم،قرار و تاب را بی تو نمیخواهیم،اما عمو رفت و همان طوری که میدانست این طفل سه ساله،نه خودش آمد،نه آب آمد،نه در خیمه قرار آمد و تاب آمد.
شما دارید گریه میکنید احترامتون میکنند،بالا بالا مینشونند،دستت رو میبوسند،روت رو میبوسند.اما بچه های ابی عبدالله اجازه گریه کردن هم نداشتند
همه رفتند
داداش علی اکبر رفت،داداش علی اصغر رفت،پسر عمو قاسم رفت،پسر عمو عبدالله رفت،عمو اباالفضل رفت
همه رفتند،وقت رفتن باباست،در روضه دوباره کودکی در لابلای گریه ها پیداست،در روضه همان که پرچمش بالاست،در روضه به شدت بعد بابایش ولی تنهاست،در روضه بابا هم رفت، دم رفتن گرفته سخت پای ذوالجناحش را،پدر از اسب پایین آمد و بوسید روی ماهش را، همین سرباز مانده از سپاهش را،رقیه ظاهراً اینجا ز بابا آب میخواهد،ولی دراصل آغوش پدر را بوسه را یعنی قرار و تاب میخواد،پس از اینها پدر هم رفت،سه ساعت بعد سر هم رفت،سپس پیراهن و انگشتر و انگشت و خلخال و زیور ،خیمه ،گهواره ،دست قمر هم رفت.
حسین….با فاطمه بگو..حسین……
رسیده روضه حالا در بیابان،موقعی که گوشواره هست بر گوش رقیه جان،هنوز انگار آویزان،نگو راوی چه میخواهی بگویی؟! از بیابان و مغیلان و سه ساله دختری در دشت سر گردان، شکسته خار در پا،کودکی بی گوشواره، در بیابان تشنه،بی یاور،خدا این اوج نامردی است بزن سیلی به خود ای گریه کن،امشب بزن، این بهترین ابراز هم دردی است.
نگفتی من دل دارم رفتی
نگفتی دختر داری رفتی
بدون اینکه بار غم را
از رو دلم برداری رفتی
حالا من بدون تو کجا برم
حالا من بدون تو چکار کنم
اونقدر گریه میکنم که نیمه شب
از خواب ناز سرت رو بیدار کنم
های های های دلم بابا
های های های سرم بابا
از بس زدنم کمرم بابا
حسین…برو کربلا اینجا نباش،حسین……….. یه حسینی که کربلات و بگیری…..حسین…..اونایی که التماس دعا گفتند رو مد نظر داشته باش،مریض ها،ریشه کنی دشمنان شیعه،حسین………..