شعر

حسن لطفی – پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید

بگذارید از این خانه عبا بردارد
لااقل رحم نمایید عصا بردارد

بگذارید در این حلقه‌ی دود و آتش
طفلِ ترسیده از این معرکه را بردارد

پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید
وای اگر دستِ نحیفی به دعا بردارد

کوچه‌ای تنگ و دلی سنگ و زمین خوردن‌ها
استخوانی که تَرَک خورد صدا بردارد

آی نامردِ سواره نَفَسَش بند آمد
فرصتی دِه قدمی پشتِ شما بردارد

رَمَقش نیست ولی میرود و میخواهد
که قدم یادِ غمِ کرب و بلا بردارد

آخرین روضه‌ی او روضه‌ی گودالش بود
وقتِ آن است به لب بانگِ عزا بردارد

تشنگی بود و لبی چاک و تَنی خون آلود
لشکری حلقه زده رسمِ حیا بردارد

خوب پیداست چرا این همه نیزه اینجاست
هر کسی آمده یک سهمِ جُدا بردارد

هر کسی آمده یک تکه بگیرد بکشد
حق بده اینهمه زخم از همه جا بردارد

کاش میشد که سنان تا که سنان را نزند
دست از گیسویِ بر خاک رها بردارد

زجرکُش میکند این قاتلِ خنجر در مُشت
کاش میشد که از این حنجره پا بردارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا