به نام خداوند بخشنده و بخشایشگر
الر، آن آیات کتاب آشکار است! (۱)
ما آن را قرآنى عربى نازل کردیم، شاید شما درک کنید (و بیندیشید)! (۲)
ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن -که به تو وحى کردیم- بر تو بازگو میکنیم; و مسلما پیش از این، از آن خبر نداشتى! (۳)
(به خاطر بیاور) هنگامی را که یوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب دیدم که یازده ستاره، و خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند!» (۴)
گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مکن، که براى تو نقشه (خطرناکى) میکشند; چرا که شیطان، دشمن آشکار انسان است! (۵)
و این گونه پروردگارت تو را برمیگزیند; و از تعبیر خوابها به تو میآموزد; و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل میکند، همانگونه که پیش از این، بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد; به یقین، پروردگار تو دانا و حکیم است!» (۶)
در (داستان) یوسف و برادرانش، نشانهها(ى هدایت) براى سوالکنندگان بود! (۷)
هنگامی که (برادران) گفتند: «یوسف و برادرش ( بنیامین) نزد پدر، از ما محبوبترند; در حالى که ما گروه نیرومندى هستیم! مسلما پدر ما، در گمراهى آشکارى است! (۸)
یوسف را بکشید; یا او را به سرزمین دوردستى بیفکنید; تا توجه پدر، فقط به شما باشد; و بعد از آن، (از گناه خود توبه میکنید; و) افراد صالحى خواهید بود! (۹)
یکى از آنها گفت: «یوسف را نکشید! و اگر میخواهید کارى انجام دهید، او را در نهانگاه چاه بیفکنید; تا بعضى از قافلهها او را برگیرند (و با خود به مکان دورى ببرند)!» (۱۰)
و براى انجام این کار، برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدرجان! چرا تو درباره (برادرمان) یوسف، به ما اطمینان نمیکنى؟! در حالى که ما خیرخواه او هستیم! (۱۱)
فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذاى کافى بخورد و تفریح کند; و ما نگهبان او هستیم!» (۱۲)
پدر) گفت: «من از بردن او غمگین میشوم; و از این میترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید!» (۱۳)
گفتند: «با اینکه ما گروه نیرومندى هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود (و هرگز چنین چیزى) ممکن نیست!)» (۱۴)
هنگامی که او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وى را در مخفىگاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند;) و به او وحى فرستادیم که آنها رادر آینده از این کارشان با خبر خواهى ساخت; در حالى که آنها نمیدانند! (۱۵)
(برادران یوسف) شب هنگام، گریان به سراغ پدر آمدند. (۱۶)
گفتند: «اى پدر! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاردیم; و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشیم!» (۱۷)
و پیراهن او را با خونى دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند; گفت: «هوسهاى نفسانى شما این کار را برایتان آراسته! من صبر جمیل (و شکیبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت; و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یارى میطلبم!» (۱۸)
و (در همین حال) کاروانى فرا رسید; و مامور آب را (به سراغ آب) فرستادند; او دلو خود را در چاه افکند; (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! این کودکى است (زیبا و دوست داشتنى!)» و این امر را بعنوان یک سرمایه از دیگران مخفى داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام میدادند، آگاه بود. (۱۹)
و (سرانجام،) او را به بهاى کمی -چند درهم- فروختند; و نسبت به( فروختن) او، بى رغبت بودند (;چرا که میترسیدند رازشان فاش شود). (۲۰)
و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید ( عزیز مصر)، به همسرش گفت: «مقام وى را گرامی دار، شاید براى ما سودمند باشد; و یا او را بعنوان فرزند انتخاب کنیم!» و اینچنین یوسف را در آن سرزمین متمکن ساختیم! (ما این کار را کردیم، تا او را بزرگ داریم; و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم; خداوند بر کار خود پیروز است، ولى بیشتر مردم نمیدانند! (۲۱)
و هنگامی که به بلوغ و قوت رسید، ما «حکم» ( نبوت) و «علم» به او دادیم; و اینچنین نیکوکاران را پاداش میدهیم! (۲۲)
و آن زن که یوسف در خانه او بود، از او تمناى کامجویى کرد; درها را بست و گفت: «بیا (بسوى آنچه براى تو مهیاست!)» (یوسف) گفت: «پناه میبرم به خدا! او ( عزیز مصر) صاحب نعمت من است; مقام مرا گرامی داشته; (آیا ممکن است به او ظلم و خیانت کنم؟!) مسلما ظالمان رستگار نمیشوند!» (۲۳)
آن زن قصد او کرد; و او نیز -اگر برهان پروردگار را نمیدید- قصد وى مینمود! اینچنین کردیم تا بدى و فحشا را از او دور سازیم; چرا که او از بندگان مخلص ما بود! (۲۴)
و هر دو به سوى در، دویدند (در حالى که همسر عزیز، یوسف را تعقیب میکرد); و پیراهن او را از پشت (کشید و) پاره کرد. و در این هنگام، آقاى آن زن را دم در یافتند! آن زنگفت: «کیفر کسى که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و یا عذاب دردناک، چه خواهد بود؟! سذللّه (۲۵)
(یوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوى خود دعوت کرد!» و در این هنگام، شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد که: «اگر پیراهن او از پیش رو پاره شده، آن آن راست میگوید، و او از دروغگویان است. (۲۶)
و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ میگوید، و او از راستگویان است.» (۲۷)
هنگامی که (عزیز مصر) دید پیراهن او ( یوسف) از پشت پاره شده، گفت: «این از مکر و حیله شما زنان است; که مکر و حیله شما زنان، عظیم است! (۲۸)
یوسف از این موضوع، صرفنظر کن! و تو اى زن نیز از گناهت استغفار کن، که از خطاکاران بودى!» (۲۹)
(این جریان در شهر منعکس شد;) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزیز، جوانش ( غلامش) را بسوى خود دعوت میکند! عشق این جوان، در اعماق قلبش نفوذ کرده، ما او را در گمراهى آشکارى میبینیم!» (۳۰)
هنگامی که (همسر عزیز) از فکر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد (و از آنها دعوت کرد); و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشکوهى) فراهم ساخت; و به دست هر کدام، چاقویى (براى بریدن میوه) داد; و در این موقع (به یوسف) گفت: «وارد مجلس آنان شو!» هنگامی که چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند; و (بىتوجه) دستهاى خود را بریدند; و گفتند: «منزه است خدا! این بشر نیست; این یک فرشته بزرگوار است!» (۳۱)
(همسر عزیز) گفت: «این همان کسى است که بخاطر (عشق) او مرا سرزنش کردید! (آرى،) من او را به خویشتن دعوت کردم; و او خوددارى کرد! و اگر آنچه را دستور میدهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد; و مسلما خوار و ذلیل خواهد شد!» (۳۲)
(یوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اینها مرا بسوى آن میخوانند! و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانى، بسوى آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!» (۳۳)
پروردگارش دعاى او را اجابت کرد; و مکر آنان را از او بگردانید; چرا که او شنوا و داناست! (۳۴)
و بعد از آنکه نشانههاى (پاکى یوسف) را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدتى زندانى کنند! (۳۵)
و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند; یکى از آن دو گفت: «من در خواب دیدم که (انگور براى) شراب میفشارم!» و دیگرى گفت: «من در خواب دیدم که نان بر سرم حمل میکنم; و پرندگان از آن میخورند; ما را از تعبیر این خواب آگاه کن که تو را از نیکوکاران میبینیم.» (۳۶)
(یوسف) گفت: «پیش از آنکه جیره غذایى شما فرا رسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این، از دانشى است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا ایمان ندارند، و به سراى دیگر کافرند، ترک گفتم (و شایسته چنین موهبتى شدم)! (۳۷)
من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروى کردم! براى ما شایسته نبود چیزى را همتاى خدا قرار دهیم; این از فضل خدا بر ما و بر مردم است; ولى بیشتر مردم شکرگزارى نمیکنند! (۳۸)
اى دوستان زندانى من! آیا خدایان پراکنده بهترند، یا خداوند یکتاى پیروز؟! (۳۹)
این معبودهایى که غیر از خدا میپرستید، چیزى جز اسمهائى (بىمسما) که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیدهاید، نیست; خداوند هیچ دلیلى بر آن نازل نکرده; حکم تنها از آن خداست; فرمان داده که غیر از او را نپرستید! این است آیین پابرجا; ولى بیشتر مردم نمیدانند! (۴۰)
اى دوستان زندانى من! اما یکى از شما (دو نفر، آزاد میشود; و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد; و اما دیگرى به دار آویخته میشود; و پرندگان از سر او میخورند! و مطلبى که درباره آن (از من) نظر خواستید، قطعى و حتمی است!» (۴۱)
و به آن یکى از آن دو نفر، که میدانست رهایى مییابد، گفت: «مرا نزد صاحبت ( سلطان مصر) یادآورى کن!» ولى شیطان یادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد; و بدنبال آن، (یوسف) چند سال در زندان باقى ماند. (۴۲)
پادشاه گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را میخورند; و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده; (که خشکیدهها بر سبزها پیچیدند; و آنها را از بین بردند.) اى جمعیت اشراف! درباره خواب من نظر دهید، اگر خواب را تعبیر میکنید!» (۴۳)
گفتند: «خوابهاى پریشان و پراکندهاى است; و ما از تعبیر این گونه خوابها آگاه نیستیم!» (۴۴)
و یکى از آن دو که نجات یافته بود -و بعد از مدتى به خاطرش آمد- گفت: «من تاویل آن را به شما خبر میدهم; مرا (به سراغ آن جوان زندانى) بفرستید!» (۴۵)
(او به زندان آمد، و چنین گفت:) یوسف، اى مرد بسیار راستگو! درباره این خواب اظهار نظر کن که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر میخورند; و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشکیده; تا من بسوى مردم بازگردم، شاید (از تعبیر این خواب) آگاه شوند! (۴۶)
گفت: «هفت سال با جدیت زراعت میکنید; و آنچه را درو کردید، جز کمی که میخورید، در خوشههاى خود باقى بگذارید (و ذخیره نمایید). (۴۷)
پس از آن، هفت سال سخت (و خشکى و قحطى) میآید، که آنچه را براى آن سالها ذخیره کردهاید، میخورند; جز کمی که (براى بذر) ذخیره خواهید کرد. (۴۸)
سپس سالى فرامیرسد که باران فراوان نصیب مردم میشود; و در آن سال، مردم عصاره (میوهها و دانههاى روغنى را) میگیرند (و سال پر برکتى است.)» (۴۹)
پادشاه گفت: «او را نزد من آورید!» ولى هنگامی که فرستاده او نزد وى ( یوسف) آمد گفت: سخللّهبه سوى صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجراى زنانى که دستهاى خود را بریدند چه بود؟ که خداى من به نیرنگ آنها آگاه است.» (۵۰)
(پادشاه آن زنان را طلبید و) گفت: «به هنگامی که یوسف را به سوى خویش دعوت کردید، جریان کار شما چه بود؟» گفتند: «منزه است خدا، ما هیچ عیبى در او نیافتیم!» (در این هنگام) همسر عزیز گفت: «الآن حق آشکار گشت! من بودم که او را به سوى خود دعوت کردم; و او از راستگویان است! (۵۱)
این سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غیاب به او خیانت نکردم; و خداوند مکر خائنان را هدایت نمیکند! (۵۲)
من هرگز خودم را تبرئه نمیکنم، که نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند; مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.» (۵۳)
پادشاه گفت: «او ( یوسف) را نزد من آورید، تا وى را مخصوص خود گردانم!» هنگامی که (یوسف نزد وى آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درایت او پى برد; و) گفت: «تو امروز نزد ما جایگاهى والا دارى، و مورد اعتماد هستى!» (۵۴)
(یوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمین (مصر) قرار ده، که نگهدارنده و آگاهم!» (۵۵)
و اینگونه ما به یوسف در سرزمین (مصر) قدرت دادیم، که هر جا میخواست در آن منزل میگزید (و تصرف میکرد)! ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم; و پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکنیم! (۵۶)
(اما) پاداش آخرت، براى کسانى که ایمان آورده و پرهیزگارى داشتند، بهتر است! (۵۷)
(سرزمین کنعان را قحطى فرا گرفت;) برادران یوسف (در پى مواد غذایى به مصر) آمدند; و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت; ولى آنها او را نشناختند. (۵۸)
و هنگامی که (یوسف) بارهاى آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آینده) آن برادرى را که از پدر دارید، نزد من آورید! آیا نمیبینید من حق پیمانه را ادا میکنم، و من بهترین میزبانان هستم؟! (۵۹)
و اگر او را نزد من نیاورید، نه کیل (و پیمانهاى از غله) نزد من خواهید داشت; و نه (اصلا) به من نزدیک شوید!» (۶۰)
گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد; (و سعى میکنیم موافقتش را جلب نمائیم;) و ما این کار را خواهیم کرد!» (۶۱)
(سپس) به کارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قیمت پرداختهاند، در بارهایشان بگذارید! شاید پس از بازگشت به خانواده خویش، آن را بشناسند; و شاید برگردند!» (۶۲)
هنگامی که به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: «اى پدر! دستور داده شده که (بدون حضور برادرمان بنیامین) پیمانهاى (از غله) به ما ندهند; پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمی (از غله) دریافت داریم; و ما او را محافظت خواهیم کرد!» (۶۳)
گفت: «آیا نسبت به او به شما اطمینان کنم همانگونه که نسبت به برادرش (یوسف) اطمینان کردم (و دیدید چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترین حافظ، و مهربانترین مهربانان است سذللّه (۶۴)
و هنگامی که متاع خود را گشودند، دیدند سرمایه آنها به آنها بازگردانده شده! گفتند: «پدر! ما دیگر چه میخواهیم؟! این سرمایه ماست که به ما باز پس گردانده شده است! (پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستى;) و ما براى خانواده خویش مواد غذایى میآوریم; و برادرمان را حفظ خواهیم کرد; و یک بار شتر زیادتر دریافت خواهیم داشت; این پیمانه (بار) کوچکى است!» (۶۵)
گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پیمان مؤکد الهى بدهید که او را حتما نزد من خواهید آورد! مگر اینکه (بر اثر مرگ یا علت دیگر،) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامی که آنها پیمان استوار خود را در اختیار او گذاردند، گفت: «خداوند، نسبت به آنچه میگوییم، ناظر و نگهبان است!» (۶۶)
و (هنگامی که میخواستند حرکت کنند، یعقوب) گفت: «فرزندان من! از یک در وارد نشوید; بلکه از درهاى متفرق وارد گردید (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و (من با این دستور، ) نمیتوانم حادثهاى را که از سوى خدا حتمی است، از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آن خداست! بر او توکل کردهام; و همه متوکلان باید بر او توکل کنند!» (۶۷)
و هنگامی که از همان طریق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه حتمی الهى را نمیتوانست از آنها دور سازد، جز حاجتى در دل یعقوب (که از این طریق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت); و او به خاطر تعلیمی که ما به او دادیم، علم فراوانى داشت; ولى بیشتر مردم نمیدانند! (۶۸)
هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام میدادند، غمگین و ناراحت نباش!» (۶۹)
و هنگامی که (مامور یوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بار برادرش گذاشت; سپس کسى صدا زد; «اى اهل قافله، شما دزد هستید!» (۷۰)
آنها رو به سوى او کردند و گفتند: «چه چیز گم کردهاید؟» (۷۱)
گفتند: «پیمانه پادشاه را! و هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر (غله) به او داده میشود; و من ضامن این (پاداش) هستم!» (۷۲)
گفتند: «به خدا سوگند شما میدانید ما نیامدهایم که در این سرزمین فساد کنیم; و ما (هرگز) دزد نبودهایم!» (۷۳)
آنها گفتند: «اگر دروغگو باشید، کیفرش چیست؟» (۷۴)
گفتند: «هر کس (آن پیمانه) در بار او پیدا شود، خودش کیفر آن خواهد بود;(و بخاطر این کار، برده شما خواهد شد;) ما اینگونه ستمگران را کیفر میدهیم!» (۷۵)
در این هنگام، (یوسف)قبل از بار برادرش، به کاوش بارهاى آنها پرداخت; سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد; این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم! او هرگز نمیتوانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد، مگر آنکه خدا بخواهد! درجات هر کس را بخواهیم بالا میبریم; و برتر از هر صاحب علمی، عالمی است! (۷۶)
(برادران) گفتند: «اگر او (بنیامین) دزدى کند، (جاى تعجب نیست;) برادرش (یوسف) نیز قبل از او دزدى کرد» یوسف (سخت ناراحت شد، و) این (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت، و براى آنها آشکار نکرد; (همین اندازه) گفت: «شما (از دیدگاه من،) از نظر منزلت بدترین مردمید! و خدا از آنچه توصیف میکنید، آگاهتر است!» (۷۷)
گفتند: «اى عزیز! او پدر پیرى دارد (که سخت ناراحت میشود); یکى از ما را به جاى او بگیر; ما تو را از نیکوکاران میبینیم!» (۷۸)
گفت: «پناه بر خدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافتهایم بگیریم; در آن صورت، از ظالمان خواهیم بود!» (۷۹)
هنگامی که (برادران) از او مایوس شدند، به کنارى رفتند و با هم به نجوا پرداختند; (برادر) بزرگشان گفت: «آیا نمیدانید پدرتان از شما پیمان الهى گرفته; و پیش از این درباره یوسف کوتاهى کردید؟! من از این سرزمین حرکت نمیکنم، تا پدرم به من اجازه دهد; یا خدا درباره من داورى کند، که او بهترین حکمکنندگان است! (۸۰)
شما به سوى پدرتان بازگردید و بگویید: پدر(جان)، پسرت دزدى کرد! و ما جز به آنچه میدانستیم گواهى ندادیم; و ما از غیب آگاه نبودیم! (۸۱)
(و اگر اطمینان ندارى،) از آن شهر که در آن بودیم سوال کن، و نیز از آن قافله که با آن آمدیم (بپرس)! و ما (در گفتار خود) صادق هستیم!» (۸۲)
(یعقوب) گفت: «(هواى) نفس شما، مساله را چنین در نظرتان آراسته است! من صبر میکنم، صبرى زیبا (و خالى از کفران)! امیدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند; چرا که او دانا و حکیم است! (۸۳)
و از آنها روى برگرداند و گفت: «وا اسفا بر یوسف!» و چشمان او از اندوه سفید شد، اما خشم خود را فرو میبرد (و هرگز کفران نمیکرد)! (۸۴)
گفتند: «به خدا تو آنقدر یاد یوسف میکنى تا در آستانه مرگ قرار گیرى، یا هلاک گردى!» (۸۵)
گفت: «من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم (و شکایت نزد او میبرم)! و از خدا چیزهایى میدانم که شما نمیدانید! (۸۶)
پسرانم! بروید، و از یوسف وبرادرش جستجو کنید; و از رحمت خدا مایوس نشوید; که تنها گروه کافران، از رحمت خدا مایوس میشوند!» (۸۷)
هنگامی که آنها بر او ( یوسف) وارد شدند، گفتند: «اى عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته، و متاع کمی (براى خرید مواد غذایى) با خود آوردهایم; پیمانه را براى ما کامل کن; و بر ما تصدق و بخشش نما، که خداوند بخشندگان را پاداش میدهد!» (۸۸)
گفت: «آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید، آنگاه که جاهل بودید؟!» (۸۹)
گفتند: «آیا تو همان یوسفى؟!» گفت: «(آرى،) من یوسفم، و این برادر من است! خداوند بر ما منت گذارد; هر کس تقوا پیشه کند، و شکیبایى و استقامت نماید، (سرانجام پیروز میشود;) چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند!» (۹۰)
گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برترى بخشیده; و ما خطاکار بودیم!» (۹۱)
(یوسف) گفت: «امروز ملامت و توبیخى بر شما نیست! خداوند شما را میبخشد; و او مهربانترین مهربانان است! (۹۲)
این پیراهن مرا ببرید، و بر صورت پدرم بیندازید، بینا میشود! و همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید!» (۹۳)
هنگامی که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد، پدرشان ( یعقوب) گفت: «من بوى یوسف را احساس میکنم، اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت ندهید!» (۹۴)
گفتند: «به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى!» (۹۵)
اما هنگامی که بشارت دهنده فرا رسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند; ناگهان بینا شد! گفت: «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى میدانم که شما نمیدانید؟!» (۹۶)
گفتند: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، که ما خطاکار بودیم!» (۹۷)
گفت: «بزودى براى شما از پروردگارم آمرزش میطلبم، که او آمرزنده و مهربان است!» (۹۸)
و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت، و گفت: «همگى داخل مصر شوید، که انشاء الله در امن و امان خواهید بود!» (۹۹)
و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند; و همگى بخاطر او به سجده افتادند; و گفت: «پدر! این تعبیر خوابى است که قبلا دیدم; پروردگارم آن را حق قرار داد! و او به من نیکى کرد هنگامی که مرا از زندان بیرون آورد، و شما را از آن بیابان (به اینجا) آورد بعد از آنکه شیطان، میان من و برادرانم فساد کرد.پروردگارم نسبت به آنچه میخواهد (و شایسته میداند،) صاحب لطف است; چرا که او دانا و حکیم است! (۱۰۰)
پروردگارا! بخشى (عظیم) از حکومت به من بخشیدى، و مرا از علم تعبیر خوابها آگاه ساختى! اى آفریننده آسمانها و زمین! تو ولى و سرپرست من در دنیا و آخرت هستى، مرا مسلمان بمیران; و به صالحان ملحق فرما!» (۱۰۱)
این از خبرهاى غیب است که به تو وحى میفرستیم! تو (هرگز) نزد آنها نبودى هنگامی که تصمیم میگرفتند و نقشه میکشیدند! (۱۰۲)
و بیشتر مردم، هر چند اصرار داشته باشى، ایمان نمیآورند! (۱۰۳)
و تو (هرگز) از آنها پاداشى نمیطلبى; آن نیست مگر تذکرى براى جهانیان! (۱۰۴)
و چه بسیار نشانهاى (از خدا) در آسمانها و زمین که آنها از کنارش میگذرند، و از آن رویگردانند! (۱۰۵)
و بیشتر آنها که مدعى ایمان به خدا هستند، مشرکند! (۱۰۶)
آیا ایمن از آنند که عذاب فراگیرى از سوى خدا به سراغ آنان بیاید، یا ساعت رستاخیز ناگهان فرارسد، در حالى که متوجه نیستند؟! (۱۰۷)
بگو: «این راه من است من و پیروانم، و با بصیرت کامل، همه مردم را به سوى خدا دعوت میکنیم! منزه است خدا! و من از مشرکان نیستم!» (۱۰۸)
و ما نفرستادیم پیش از تو، جز مردانى از اهل آبادیها که به آنها وحى میکردیم! آیا (مخالفان دعوت تو،) در زمین سیر نکردند تا ببینند عاقبت کسانى که پیش از آنها بودند چه شد؟! و سراى آخرت براى پرهیزکاران بهتر است! آیا فکر نمیکنید؟! (۱۰۹)
(پیامبران به دعوت خود، و دشمنان آنها به مخالفت خود همچنان ادامه دادند) تا آنگاه که رسولان مایوس شدند، و (مردم) گمان کردند که به آنان دروغ گفته شده است; در این هنگام، یارى ما به سراغ آنها آمد; آنان را که خواستیم نجات یافتند; و مجازات و عذاب ما از قوم گنهکار بازگردانده نمیشود! (۱۱۰)
در سرگذشت آنها درس عبرتى براى صاحبان اندیشه بود! اینها داستان دروغین نبود; بلکه (وحى آسمانى است، و) هماهنگ است با آنچه پیش روى او (از کتب آسمانى پیشین) قرار دارد; و شرح هر چیزى (که پایه سعادت انسان است); و هدایت و رحمتى است براى گروهى که ایمان میآورند! (۱۱۱)