ای ساقی لبتشنگان ای جان جانانم
سقای طفلانم
داغت شکسته پشت من ای راحت جانم
سقای طفلانم
من بیبرادر چون کنم با این سپاه دون
با این دل پرخون
ناچار آیم از قفایت ماه تابانم
سقای طفلانم
خواهم برم در خیمگه این جسم صد چاکت
از روی این خاکت
ممکن نباشد یا أخا محزون و نالانم
سقای طفلانم
برخیز ای جان برادر کن علمداری
بنما مرا یاری
بیتو برادر من غریب این بیابانم
سقای طفلانم
بیتو یقین دارم که فردا زینب نالان
بر ناقه عریان
گردد سوار از راه کین با این یتیمانم
سقای طفلانم
آخر کدامین سنگدل فرق تو بشکسته
قلب مرا خسته
گشته به دل از این الم غمهای دورانم
سقای طفلانم
برخیز و بر در خیمهگه یک قطره آبی
به به چه خوشخوابی
ترسم بمیرند از عطش اطفال گریانم
سقای طفلانم
شد روز روشن پیش چشمم تیره همچون شب
چون معجر زینب
بیند جدا دستت چنان این چشم گریانم
سقای طفلانم
امشب به خواب راحتند این فرقهی کفار
زینب بود بیدار
باشد کنار بستر بیمار نالانم
سقای طفلانم
یا رب به حق این علمدار به خون غلطان
حق شه خوبان
بگذر ز ‘خاشع’ در جزا ای حی سبحانم
سقای طفلانم