هی به ساعت نگاه میکردم زنگ آخر چقدر دیر میگذشت
کودکیهای من پی آن عطر با چه شوقی به خاک برمیگشت
در و همسایه را بدون صدا یک به یک میکشید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر، عطر آن میدوید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر عطر آن میدوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله پای درددل همه میماند
سمنویی که روی دیگ مسی زیر لب داشت چارقل میخواند
در صف اشک و آرزو و امید، مثل هردفعه آخری بودم
دست من گرم هم زدن اما، خودمم جای دیگری بودم
صورتم سرخ میشد و میریخت شعر از چشمهای ساکت من
مادرم داد میزد مراقب باش ته نگیرد تمام زحمت من
بچهها را به سوی خانه کشید سمنویی که در دلش غم داشت
حاج ملا بدون وقفه بخوان روضهای را که بیمقدمه است
دل آتش گرفته مردم داغدار عزای فاطمه است
حاج ملا که هق هق نفسش نغمه ی شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه میانداخت، با همان شعرهای تکراری
سینهای که از معرفت گنجینه اسرار بود
که سزاوار فشار آن در و دیوار بود
فاطمه آن که قطره باران خورده نان و نمک از احساسش
رزق و روزی آسمان و زمین گندمی بود زیر دستانش
کام اهل محله شیرین شد همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد کاسه من که غرق بادام است
آخرین کاسه را که پر میکرد مادرم گفت هرچه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا، مثل شیرینی همین سمنوست
این شاعر در ادامه شعر دیگری خواند:
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصه «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
غمی در جان زهرا میشود تکرار در تکرار
صدای گریه میآید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمانها میشود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه میخواند کسی انگار
برایش روضه میخواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
خدا را ناگهان در جلوهای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند
صدای گریه آمد، مادرم میسوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن میدوخت در باران
وصیت کرد مادر، آسمان بیوقفه میبارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنهست، بالای سر او آب بگذارید
زمان رفتنش فرمود: میبخشید مادر را
کفنهایم یکی کم بود، میبخشید مادر را
بمیرم بسته میشد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان میشد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه میافتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته
بُنَّیَ تشنهای مادر برایت آب آورده…