در زمانهاى دور، در سرزمین یمن مرد با ایمانى زندگى میکرد. او باغ و بستان بزرگ و آبادى داشت و به هنگام برداشت محصول، فقیران و تهىدستان به باغ او میآمدند و بهره میبردند.
وقتى که پدر از جهان رخت بر بست پسران مالک باغ شدند و تصمیم گرفتند از میوه و ثمره باغ به مستمندان چیزى ندهند. زمان برداشت محصول فرارسید، آنان با خود گفتند:
فردا صبح بى سر و صدا به باغ میرویم و به سرعت محصول را جمع میکنیم و تا تهىدستان از شروع برداشت محصول بىخبر هستند ما کار را تمام کرده و آن را به خانه و انبار میآوریم. آنان بدون آن که توجه کنند که نعمتها همه از خداست و خداوند در محصول آنان براى فقرا سهمی قرار داده است، با این تصمیم، شب خوابیدند تا پگاه به باغ روند.
همان شب آتش الهى، باغ را سوزاند به گونهاى که صبحگاهان وقتى که آنان به باغ رسیدند با خود گفتند: اشتباه آمدیم، این باغ ما نیست. برادر عاقلتر گفت: مگر به شما نگفتم تسبیح الهى گویید و به یاد خداوند باشید و جانب حق را پاس دارید!
آنان از غفلت به در آمدند و هشیار شدند و به اشتباه خود پى بردند و گفتند:
سُبْحانَ رَبِّنا إِنّا کُنّا ظالمِین(1)؛
منزّه است پروردگار ما، همانا ما ستمکارانیم.
آنان یکدیگر را ملامت کردند و به گناه خود اقرار و اعتراف کردند و تصمیم گرفتند راه راست و درست، و روش پدر خردمند خود را در پیش گیرند و گفتند:
عَسى رَبُّنا أَنْ یُبْدِلنا خَیْراً منْها إِنّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ(2)؛
امیدواریم پروردگار ما بهتر از آن باغ؛ به ما دهد، ما به سوى پروردگار خود رو میکنیم.
_____________________
1- قلم/ آیه 29.
2- قلم/ آیه 32.