مقدمههمواره انسان در طول زندگی خود با پرسشهای گوناگونی روبرست که البته این پرسشها در یک سطح قرار ندارند. بعضی از آنها ساده و برخی دیگر پیچیدهاند، بعضی بیاهمیت و برخی دیگر سرنوشت سازند، پارهای از آنها کلی است و پارهای دیگر جزئی، پاسخ به بعضی از آنها نیازمند مطالعه طولانی و تحصیلات آکادمیک است ولی پاسخ برخی دیگر روشن و واضح است. علوم گوناگون در حقیقت برای پاسخگویی به این سؤالات بشری بوجود آمدند. اما جایگاه فلسفه از میان این علوم چیست؟ و فلسفه متکفل پاسخگویی به کدام دسته از سؤالات ماست؟ به سؤالات زیر دقت کنید:آیا روح وجود دارد یا نه؟ و اگر وجود دارد آیا موجودی مادی است یا غیر مادی؟ آیا موجوداتی مادی به نام فرشتگان وجود دارند یا نه؟ آیا این جهان خالق و آفرینندهای دارد یا نه؟ خالق این جهان دارای چه صفاتی است؟ رابطهاش با مخلوقاتش چگونه رابطهای است؟ و… پاسخ هزاران سؤال دیگر نظیر آنرا میتوان در فلسفه جستجو کرد.فلسفه با اعتقادات بشر سروکار دارد و میتواند وجود خدا و یگانگی و سایر صفات او و هدفمندی خلقت و عدالت و حکمت الهی و قیامت و جهان ماوراء الطبیعه را با برهان به اثبات برساند. هر روز که میگذرد دهها بلکه صدها ایراد و انتقاد بر پیکره اعتقادات الهیون وارد میشود که پاسخگویی به آنها بدون دستیابی به فلسفه امکان پذیر نیست.برای آنکه بیشتر با اهمیت و فایده فلسفه آشنا شویم خوب است عنان قلم را به دست بزرگترین فیلسوف دوران معاصر یعنی مرحوم علامه طباطبایی در کتاب نهایه الحکمه بدهیم و از زبان او از فلسفه بگوییم:«ما انسانها موجوداتی واقعی هستیم و همراه ما موجودات دیگری هستند که بسا در ما تأثیر میگذارند یا از ما تأثیر میپذیرند، همانطور که ما در آنها اثر میگذاریم یا از آنها تأثیر میپذیریم. در خارج از ما هوایی وجود دارد که استنشاق میکنیم، غذایی است که میخوریم، منزلهایی وجود دارد که در آن سکونت داریم، زمینی که بر آن راه میرویم، خورشیدی که از پرتو او روشنایی میگیریم، ستارگانی که به وسیله آنها راه مییابیم و حیوانات و گیاهان و غیر اینها و نیز چیزهایی دیگر (وجود دارند) که آنها را میبینیم یا میشنویم یا استشمام میکنیم یا میچشیم و یا … . و نیز اموری هستند که خواستار آنهاییم یا از آنها میگریزیم، و یا موجوداتی که آنها را دوست داریم یا از آنها بیزاریم و یا موجوداتی که به آنها امید بستهایم یا از آنها میهراسیم، و چیزهای دیگری که طبع ما به آنها میل دارد یا از آنها متنفّر است و (نیز) چیزهای دیگری (وجود دارند) که ما آنها را برای استقرار در مکانی، یا انتقال از مکانی، یا به سوی مکانی، یا برای رسیدن به لذتی یا پرهیز از رنجی یا رهایی از ناملایمی یا انگیزههای دیگر طلب میکنیم. تمام این حقایقی که ما آنها را درک میکنیم و بسا حقایق دیگری همراه اینها هستند که ما از آنها غافلیم، باطل و پوچ نیستند؛ زیرا آنها حقیقتاً موجوداند و واقعاً هستند. پس هیچ موجودی در پی موجود دیگری نیست، مگر آنکه آن چیز عینیتی خارجی و موجودیتی واقعی دارد و یا به موجودی واقعی منتهی میشود و تحقق او وهمی و سرابگونه نیست. پس نباید در این که در خارج، وجودی هست، تردید روا داریم و نمیتوانیم به طور کلی واقعیت را انکار کنیم، مگر آنکه با حق مخالفت کنیم و آن را انکار نماییم یا درباره آن اظهار شک بنماییم، گرچه این انکار حق و اظهار شک فقط لفظی خواهد بود. پیوسته هر یک از ما و هر موجود دارای علم و معرفت، خود را موجودی واقعی میداند که آثاری واقعی دارد و ارتباطی با غیر خود ندارد مگر از آن که بهرهای از واقعیت در او هست. اما همان گونه که ما در مطالب بالا تردیدی نداریم، در این که گاهی خطا میکنیم و چیزی را که موجود نیست، موجود میپنداریم یا برعکس (آنچه را که موجود است، موهوم میانگاریم) نیز شک نداریم. همانند آن که انسانهای پیشین وجود چیزهایی را اثبات میکردند و دیدگاههایی داشتند که ما امروزه آنها را نمیپذیریم و نقیض آنها را قبول کردهایم و روشن است که یکی از این دو دیدگاه نقیض مسلماً نادرست است. همچنین به طور روزمره با اشتباهاتی روبرو میشویم و آنچه را موجود نیست، موجود میپنداریم و از چیزی که حقیقتاً موجود است، وجود را سلب میکنیم ولی پس از مدتی برما معلوم میشود که در داوری به خطا رفتهایم.بنابراین ما به بحث از خصوصیات اشیاء موجود و بحث از امتیازات موجودات از غیر موجودات، آن هم بحثی که شک را برطرف کند و یقین آورد، نیازمندیم. زیرا تنها این نوع بحث است که ما را به خود اشیاء واقعی و واقعیت آنها رهنمون میشود«[1].به طور خلاصه میتوان امتیازات فلسفه را در این امور خلاصه کرد:اولا: همان طور که گفته شد، فلسفه به سؤالاتی مهم و اساسی پاسخ میدهد که پاسخ آنها را در هیچ علم دیگری نمیتوان یافت.ثانیاً: فلسفه از ابزار برهان برای اثبات مسائلش استفاده میکند. برهان همان طور که در منطق بیان شده است قیاسی است که نتیجهاش یقینی[2] است و به همین جهت به آنچه که در فلسفه اثبات میشود میتوان یقین پیدا کرد.برهان، قیاسی است که گذشت زمان نتایج آن را کهنه نمیکند و کشفیات جدید در کلیت آنها نمیتواند خدشه وارد کند. زیرا فلسفه کاملاً محصول قوه فکری بشر است و تجربه حسی در حل مسائل آن دخالتی ندارد. قیاس عقلی و برهانی تا قرن هفدهم تنها روش تحقیق در مسائل فلسفی به شمار میرفت، ولی از آن زمان به بعد دانشمندانی پدید آمدند که ارزش برهان و قیاس عقلی را به کلی انکار کردند و اسلوب تجربی را تنها اسلوب صحیح و قابل اعتماد دانستند. به عقیده این گروه، فلسفه نظری و تعقلی که مستقل از علم باشد اساس و پایهای ندارد. چون در حل مسائل آن نمیتوان از حواس سود برد و حواس فقط به ظواهر طبیعت تعلق میگیرد. پس مسائل فلسفه اولی که صرفاً نظری و تعقلی و مربوط به درک کُنه واقعیت و امور غیر محسوس است، بیاعتبار است و این گونه از مسائل برای بشر نفیاً و اثباتاً درک شدنی نیستند و آنها را باید از دایره بحث خارج کرد و امور غیر قابل تحقیق نامید. ولی حقیقت آن است که برهان تنها روش ممکن برای اثبات مسائل فلسفی است و این روشی است که برخلاف روش حسی و تجربی که بر ظن و گمان استوار است از استحکام کامل و کافی برخوردار است و یقینآور است (بحث تفصیلی در این خصوص را باید در مباحث شناخت شناسی فلسفه جستجو کرد).ثالثاً: فلسفه از همه علوم عامتر و کلیتر است زیرا موضوع فلسفه همان طور که پس از این گفته خواهد شد، موجود بما هو موجود است که از موضوعات همه علوم دیگر عامتر است. رابعاً: علوم دیگر در اثبات موضوعاتشان به فلسفه نیازمنداند ولی فلسفه برای اثبات موضوعش به هیچ علمی نیاز ندارد. مثلاً در ریاضیات از عدد گفتگو میشود ولی هرگز یک ریاضیدان با ابزار ریاضی نمیتواند ثابت کند که عدد وجود دارد یا نه و در این مورد وامدار فلسفه است.واژه «فلسفه» دارای ریشه یونانی است و از واژه «فیلوسوفیا» گرفته شده است. «فیلو» در زبان یونانی به معنای «دوستدار» و «سوفیا» به معنای دانش است. بنابراین، این کلمه به معنای «دوستدار دانش» خواهد بود. پیش از سقراط گروهی از اندیشمندان یونان خود را «سوفیست» به معنای دانشمند نامیدند. این گروه تدریجاً و در اثر بهکارگیری روشهای مغالطه به این نتیجه رسیدند که هیچ واقعیتی در جهان وجود ندارد و همه چیز ذهنی و ساخته و پرداخته ذهن انسان است. از آن پس این واژه با انکار واقعیت مترادف شد برعکس کلمه «فیلسوف» که از معنای دوستدار دانش ارتقاء یافته به دانشمند تبدیل شد.گرچه امروز ما مکتبی نداریم که پیرو این نوع تفکر باشد، اما در عهد قدیم یونان، دانشمندانی چون «پروتاگوراس» و «گُرگیاس» و در دوران متأخر «بِرکْلی» و «شوپنهاور» از فلاسفه اروپا، طرفدار چنین تفکری بودهاند. طرفداران این مسلک، جهان را هیچ در هیچ میدانسته، و واقعیتی خارج از ذهن خود قائل نبودهاند. اینان تصورات ذهنی خود را اصیل، و آن را مصنوع ذهن خود میدانند و در خارج مصداقی برای این ذهنیات قائل نیستند. نخستین گام جدایی فلسفه از سفسطه باور به وجود حقایقی خارج از ذهن است.اما فلسفه را به شکلهای گوناگونی تعریف کردهاند: 1. فلسفه علم به حالات و عوارض موجود مطلق است. این تعریف در واقع تعریف فلسفه از راه موضوع آن است.2. فلسفه دانشی است که با آگاهی از آن «انسان جهانی عقلی مشابه با جهان عینی میشود»[3]. این تعریف در واقع تعریف فلسفه با هدف و غایت آن است. به این معنا که هدف از آموختن فلسفه آن است که در عقل انسانی جهان هستی به صورت واقعیاش نقش ببندد و چون بر اساس اتحاد عقل و عاقل و معقول، عاقل و معقول با یکدیگر متحدند، پس نقش بستن جهان هستی در عقل به معنای آن است که عاقل یعنی همان انسان با جهان هستی تشابه پیدا میکند. ——————————————————————————–[1] . علامه طباطبایی/نهایه الحکمه/ «کلام بمنزله المدخل لهذه الصناعه»/ص3[2] . یقین دارای دو اصطلاح است یکی از آنها یقین روانشناختی است به این معنا که انسان در برخورد با واقعیات خارجی گاهی در حالت شک و دودلی به سر میبرد و زمانی حالت ظن و گمان دارد و زمانی نیز حالت یقین دارد. این یقین ممکن است با واقعیت تطبیق داشته باشد و ممکن است با واقعیت تطبیق نداشته باشد (که در این صورت جهل مرکب خواهد بود) اما اصطلاح دوم اصطلاح منطق و فلسفه است. و آن عبارتست از یقین مطابق با واقع. منظور از این که برهان قیاس منتج یقین است, همین معنای از یقین است. یعنی یقینی که با واقع مطابق است.[3] . ملاصدرا/اسفار/ج1/ص20
محمد سادات منصوری