کار جامعهشناسی معرفتی آن است که مشخص کند آیا مشارکت انسان در حیات اجتماعی تاثیری بر معرفت، اندیشه و فرهنگ او دارد یا نه و اگر دارد این تاثیر چگونه تاثیری است. تحول جامعهشناسی معرفتی گرچه اصطلاح «جامعهشناسی معرفتی» در قرن بیستم جعل شده است، ریشههای این علم به دوران باستان بازمیگردد. به عنوان مثال، افلاطون (plato) تاکید میکرد که طبقات پایین توانایی ندارند تا در پی انواع عالیتر معرفتباشند; زیرا حرفههای مکانیکی آنها نه تنها بدنشان را ضایع میکند، بلکه روح و روان آنان را نیز آشفته میسازد. همچنین اعتقاد نکتهسنجانه افلاطون بر این بود که بین عالم (یا به عبارت دقیقتر، استعدادها و فعالیتهای ذهن عالم که تا یک اندازه جامعه به آنها تعین میبخشد) و معلوم، همخوانی وجود دارد. نظریه اخیر بخشی از سنت افلاطونی گردید و در نهایت، بعضی از پیشگامان جدید جامعهشناسی معرفتی، بهویژه ماکس شلر (Max scheler) ، را به فعالیت واداشت. هر دو نظریه یک ادعای ضروری برای جامعهشناسی معرفتی پیشبینی کردند – و آن اینکه اوضاع و احوال اجتماعی از طریق شکلدادن به شناسنده دانش، به اشیای در معرض شناسایی هم تعین میبخشند. در قرون وسطی، الگوهای حیات، ثابت و مشخص بود; الگوهای اندیشه نیز غالبا چنین بود. افکار، مطلق مینمود و عواملی که آنها را تعیین میکرد، پنهان باقی میماند. با اینهمه، به محض اینکه در تار و پود اجتماع شکافهایی ایجاد شد، آگاهی نسبتبه این عوامل آشکار گردید. اظهار نظر ماکیاولی (Makiavelli) در کتاب نطقها، مبنی بر اینکه اندیشه کاخی یک چیز [و] اندیشه بازاری کاملا چیز دیگری است، مجددا پرده از این آگاهی جدید برداشت. در قرنهای بعد، جویبار افکار، که میبایستبه جامعهشناسی معرفتی جدید بینجامد، به خردگرایی و تجربهگرایی تقسیم شد. خردگرایان قضایای ریاضی را نمونههای آرمانی حقیقت میدانستند. از آنجا که قضایای ریاضی به لحاظ محتوی از یک عصر تا عصر دیگر و از یک کشور تا کشور دیگر تغییر نمیکند، خردگرایان نمیتوانستند بپذیرند که جوامع گوناگون میتوانند نظامهای مختلفی از افکار، که همگی از اعتباری یکسان برخوردارند، داشته باشند; ولی اگر قیقتیکی بود خطا میتواند چند صورت داشته باشد و ریشههای آن را میتوان در حیات اجتماعی یافت; مانند توطئههای طبقات ممتاز که نفعشان در بیخبر نگهداشتن مردم است. اعتماد بیکن (Bacon) درباره “بتها”، یا سرچشمههای توهم، که در کتابش، ارغنون جدید، مشروحا بیانشدهاست، این گرایش را نشان میدهد. از اینرو، خردگرایان اولین «پردهبرداران» از «ایدئولوژیها» شدند. به گفته تجربهگراها، محتویات ذهن به تجربههای اساسی زندگی وابسته است و از آنجا که این تجربهها در جوامعی که اوضاع و احوال متفاوتی دارند آشکارا متفاوت است، ناچار چنین فرض میکردند که واقعیت در هر جامعهای به صورتهای گوناگون رخ مینمایاند. از اینرو، ویکو (Vico) اصرار داشت که هر مرحله از تاریخ دارای سبک اندیشهای [مخصوص به] خود است که ذهنیت فرهنگی خاص و مناسب آن را فراهم مینماید. برخورد این دو مکتب با گزارش کتاب مقدس از خلقت، اختلافشان را آشکار میکند. ولتر (Voltaire) آن را آخوندبازی سخیفی میخواند که هیچ فرد عاقلی آن را هرگز نخواهد پذیرفت; نور پیش از خورشید چگونه میتواند وجود داشته باشد؟ هردر (Herder) پاسخ میدهد که برای یک ملتبیابانی، مانند عمرانیهای باستان، پیش از آنکه قرص خورشیددربالایافق نمایان شود، سپیدهدم به سر میرسد. بنابراین، به نظر آنها نور، پیش از خورشید وجود دارد. هرچند منشا خطا و منشا حقیقت را باید از یکدیگر جدا دانست، تمایز بینهایت دقیق بین آنها و بحث تعصبآمیز درباره آنها پیش از پایان قرن هیجدهم، مانع هر پیشرفت ملموسی بود. به رغم اینکه کانت (Kant) به آمیزهای از خردگرایی و تجربهگرایی دستیافت، جامعهشناسی معرفتی موفق نگردید تا از مساعدتهای وی نفعی برد. رویکرد کانت، به طور کامل، مانع از چنین نفعی بود. به نظر کانت، مساله معرفت از ملاقات ذهن «فرد» و جهان «طبیعت» ناشی میشود. عنصر اجتماعی در هر دو قطب مفقود بود. جامعهشناسی معرفتی کوتهنظری کانت را به عنوان امری که اجتماع به آن تعین بخشیده است، تبیین میکند. فروپاشی جامعه فئودالی و ظهور یک طبقه تولیدکننده مستقل (دهقانان و صنعتگران)، میل به «آزادکردن» انسان از «تضییقات مصنوعی» حیات اجتماعی را به وجود آورد. تصور میشد که تحقق انسان ماقبل اجتماعی، غیر اجتماعی و ضد اجتماعی ممکن و حتی نسبتبه انسان اجتماعی برتر است. اولویت هستی برای افراد بود و جامعه بیش از مجموعه افرادی که قرارداد آنها را به هم پیوند میداد، تلقی نمیشد. در این اوضاع و احوال هیچکس قادر نبود که تاثیر عوامل اجتماعی را بر ذهن انسان بنگرد. قرن نوزدهم واکنشی شدید علیه این فردگرایی افراطی به همراه آورد. همانگونه که نیروهای کنترل اجتماعی مجددا ظاهر میشدند، انسان نیز بار دیگر مخلوقی ذاتا اجتماعی پنداشته شد. نتیجه این گرایش جدید برچسب نادرست «تفسیر مادیتگرایانه تاریخ» مارکس بود. مارکس در کتاب درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی مینویسد: «این آگاهی انسانها نیست که به وجودشان تعین میبخشد، بلکه بعکس، وجود اجتماعی آنهاست که به آگاهیشان تعین میبخشد.» به نظر مارکس، «زیرساخت» واقعی، که «روساخت» فکری بر آن مبتنی است، مجموعه خاصی از روابط انسانی است. با اینکه تعریف وی از این روابط بیش از حد محدود است و با اینکه تفسیرهای گوناگونی از آن شده است، این صورتبندی مارکس در تحول و تکامل جامعهشناسی معرفتی جدید، نقطه آغازی را فراروی نهاد. ریشه اجتماعی افکار در حالی که اتفاق عام دانشمندان این حوزه بر آن است که روابط اجتماعی کلید فهم پیدایش افکار را در اختیار مینهد، مخالفتهای دامنهداری نیز در میان مکاتب متمایز و متعدد وجود دارد که در درون آنها، نیز فرقهای فردی وجود دارد. در اینجا کوشش خواهم کرد تا سه نگرش اساسی را، که از مهمترین آنهاست، فقط توصیف کنم. 1- مکتب ماتریالیسم نویسندگان ماتریالیست تاکید دارند که انسانها پیش از آنکه مخلوقات جامعه باشند، مخلوقات طبیعتاند و معمولا انسانها را مقهور سایقهای ژنتیکی، با پیامدهای حتمی برای تواناییهای ذهنی در حال تکوین میدانند; مثلا، نیچه ( Nietzsche) نوعی تمایل ابتدایی نسبتبه قدرت را به انسان نسبت میداد که اگر مانعی این میل را سرخورده کند افکار خودتسلیبخش آماده ظهور میشوند. مسیحیتیکی از این افکار است. مسیحیت ذاتا یک فلسفه «انگورهای ترش»، [و] یک «اخلاق بردهگی» است. مسیحیتبه مغلوبان و شکستخوردگان اطمینان میبخشد; زیرا در واقع آنان از غالبان برترند. کتاب رسالهای در باب جامعهشناسی عمومی اثر ویلفردو پارتو (Vilfredo Pareto) مشروحترین بیان این موضع است. به گفته پارتو انسانها ابتدا عمل میکنند و تنها پس از آن درباره دلایل عمل خود میاندیشند. او این دلایل را [یا] «مشتقات» میخواند; زیرا آنها از «بازماندهها» مشتق میشوند و نسبتبه آنها فرعیاند یا شبه غرایز که در حقیقت، شیوههای رفتار انسانی و از خلال آنها، شیوههای اندیشه انسانی را هم تعین میبخشند. این مکتب طرحی را که خردگرایان آغاز کردند، استمرار بخشید. در حقیقت، در باره ایدئولوژیها سخن میگویند و در حالی که شکلگیری اندیشه را توجیه میکنند، آن را از ارزش میاندازند. 2- مکتب ایدهآلیسم گروه دوم از نویسندگان اظهار میدارند که هر جامعهای باید سرنوشت مطلق را مشخص کند (2) و اینکه این تصمیم به عنوان فرضی اساسی، که محتوای فرهنگ را معین میکند، عمل خواهد کرد. خوان دونوزو کورتیس ( JvanDonosoCortes) کوشید تا جهانبینی یونان باستان را به عنوان نتیجه پیشپنداریهای بتپرستانه از مطلق و جهانبینی قرون وسطایی را به عنوان نتیجه پیشپنداریهای مسیحی – کاتولیکی تبیین کند. ارائه بلندپروازانه این نظریه کتاب پویایی اجتماعی و فرهنگی پیتریم سوروکین (Pitirimsorokin) است. او سه مابعدالطبیعه اساسی را، که در جوامع مفروض، متداول است و به تمام تفکراتشان رنگ میبخشد، تفکیک کرد. اگر قلمروی که فراسوی مکان و زمان است مطلق فرض شود، چنان که در هند باستان فرض میکردند، یک ذهنیت «معنوی» پدیدار خواهد گشت. اگر این قلمرو، که در درون مکان و زمان است، مطلق فرض شود، چنان که در غرب جدید فرض میکنند، یک ذهنیت «حسی» به وجود خواهد آمد و سرانجام، اگر واقعیت هم به این مکان و این زمان اسناد داده شود و هم به جهان دیگر، چنانکه در قرون وسطای عالی اسناد میدادند، نتیجه، ذهنیتی «معنویت مآبانه»خواهدبود.خود اعتقاد سروکین خصیصه معنویتمآبانه دارد و الهام نهاییاش را در یک طرزتلقی دینی مییابد. 3- جامعهشناسان معرفتی سومین گروه از نویسندگان، زمینه میانهای اختیار کردهاند. این نویسندگان از حوزه انسانی فراتر نمیروند; اما آن را به نیمه اولیه و شرطیکننده و نیمه ثانویه و شرطیشده تقسیم میکنند. اما درباره اینکه دقیقا واقعیت اجتماعی را باید شرطیکننده اندیشه دانست، اختلاف آراء شدیدی وجود دارد; مثلا، مارکس معتقد بود که روابط تولید، که خود نیز روابط مربوط به مالکیت اساسیتر را منعکس میکند، اولیهاند، ولی دیگر متفکران، بسیاری از عوامل دیگر همچون روابط قدرت را برگزیدهاند. با اینهمه، دیگران به طور کلی، ساخت اجتماعی را زیرساخت معرفت، اندیشه و فرهنگ تلقی میکنند. نماینده نمونه این گروه متعدد آقای آقای سامنر (W.G.Sumner) است. او در کتاب کلاسیکاش، شیوههای قومی، میگوید که هرجا انسانها سعی مینمایند تا با هم زندگی کنند، سازگاریهای متقابلی را که در مجموعهای از آداب و رسوم قرص و محکم میشوند، توسعه میبخشند [و این] آداب و رسوم، که آنها را تایید و تصویبهای اجتماعی حمایت و حفظ میکند، دایما رفتار آنها را هماهنگ و کنترل میکند. این عادات کنشی با عادات ذهن، یعنی روحیه تعمیمیافته، که بر حیات ذهنی جامعه مورد نظر سایه افکنده، ملازم است. تدوین این نظریه در اصطلاحات ارزشی میتواند آن را مشخص و تدقیق کند. جامعه، جامعه است; به این علت و تا اندازهای که به بعضی از ارزشهای برگزیده – و به لحاظ سلسله مراتبی منظم و مرتب – خو گرفته است، این ارزشها خطوط و مسیرهای تلاش و کوشش را، که در عمل و نظر دنبال خواهد شد، معین میکنند. این گروه سوم، جامعهشناسی معرفتی را در معنای اخص و صحیح کلمه نشان میدهند. این نظریه، که به دقت تلخیص شد، پارهای از تاییدهای تجربی را از خلال این کشف به دست داده است که جوامع به هر میزان که بهتر به هماهنگی و همبستگی انسانی دستیابند، به سازگاری ذهنی میرسند. ارتباط جامعه و افکاری که در آن ابراز میشود مسالهای که به لحاظ اهمیت پس از شناسایی زیرساخت معرفت قرار دارد تبیین ارتباط زیرساختبا روساخت است. در این زمینه نیز سه مکتب وجود دارد و احتمالا – نه کاملا با مکاتبی که مورد بحث قرار گرفت، منطبقاند: گرایش مکتب اول به سوی علیتگرایی است. اثباتگرایانی چون گوستاو راتزن هوفر (GustavRatzenhofer) و اپولیتتان (HippolyteTaine) از آیندگان، علمی فرهنگی را، که به لحاظ جبرگرایی از علوم مادی کمتر نباشد، انتظار دارند. ولی با اینکه اصطلاح «تعین» غالبا و عموما در تمامی نوشتههای این مکتب به کار میرود، تقریبا هرگز معنای دقیق تعین را ندارد. در حالی که مکتب اول، اصولا، هیچ استقلالی برای ذهن و محتوایش مسلم فرض نمیکند، مکتب دوم گرایش افلاطونی استقلال کاملی به ذهن نسبت میدهد. به نظر شلر، فلوریان زنانیهکی ( Florianznaniecki) و دیگران معنای «تفکر»، سهیمشدن در افکار ابدی و ازلی است. اگر لازم است که این افکار در جهان فعال شوند باید با یک فعالیت اجتماعی طالب افکار مناسب و مربوط متحد گردند. ماکس وبر (Maxwebr) این نظریه را نظریه «قرابت انتخابی» خوانده است. مکتب سوم به لحاظ وابستگی متقابل [امور اجتماعی] بحث میکند و ظاهرا به طور متناسبی با کارکردگرایی پیوند دارد. (3) اگر جامعه باید به عنوان یک امر واحد عمل کند شیوههای عمل و تفکرش باید موافق یا در جهت موافق باشد; نه به زیرساخت تقدم وجودشناختی داده میشود و نه به روساخت. البته گرایشی وجود دارد که اندیشه عملی را بر اندیشه نظری مقدم میداند. گستره تاثیر مساله دیگر به گستره تاثیر عوامل اجتماعی بر افکار مربوط است. در اینجا با آرائی از این دست، که این عوامل فقط بر چند شعار سیاسی تاثیر میکند، [آغاز میشود] و تا این رای، که تاثیر این عوامل فراگیر است، امتداد مییابد; یک خط فاصل مهم و نظاممند نویسندگانی را که اظهار میدارند مقولات اندیشه، خود در اجتماع تعین مییابند، از نویسندگان منکر این امر جدا میسازد. اهمیتشناختشناسی اصلیترین اهمیت فلسفی جامعهشناسی معرفتی عبارت از این است که ادعا دارد نه جانشین، بلکه مکمل شناختشناسی سنتی است. اگر جامعه، به طور جزئی یا به طور کلی، دانش و تفکر را تعیین میکند چگونه بر اعتبارشان تاثیر میگذارد؟ تمامی جامعهشناسان معرفتی تاکید دارند که ذهن انسان، در آغاز، فقط بر بخشی از واقعیت آگاهی دارد و گزینش بخشی که باید بدان رسیدگی شود به یک نظام ارزشی وابسته است که جامعه مفروض اختیار کرده است. آنها از این نقطه، بار دیگر، به سه مکتب منشعب میشوند و هیچ همبستگی سادهای نیز با گرایشهایی که قبلا شناختهایم، ندارند. تاثیر عوامل اجتماعی بر اندیشه نویسندگانی چون پارتو (parto) معتقدند که در تحلیل نهایی فقط حسها منابع موثق معرفتاند. آنها معمولا عالم ذهن را به بخش علمی و غیر علمی تقسیم میکنند و به افکاری که به بخش دوم تعلق دارند حداکثر شانی قراردادی میدهند، ولی به معنای دقیق کلمه، کاری به صحت و سقم آنها ندارند و نظام ارزششناختی جامعه را، به اندازه عدم مشغولیتاش با فعالیتهای علمی و تکنولوژیکی، به عنوان یک واسطه مات و منحرفکننده، که بین متفکر و واقعیت قرار دارد، مینمایانند. بنابراین، تاثیر جامعه بر ذهن تا حدی منفی است و باید بر آن افسوس خورد و در صورت ممکن، بر آن غالب آمد. در حالی که این گروه عنصر اجتماعی را در انسانها و بنابراین، در معرفت انسانی بیارزش جلوه میدهند، گروه دیگر، از جمله امیل دورکیم (EmileDurkheim) و کارل مانهایم (KarlMannheim) ، آن را عالی میبینند. گروه اخیر، افراد را محتملترین منبع برای خطا و جامعه را هرچند فقط به این دلیل که اشتباههای بزرگ شخصی در یک طرز تلقی عمومی و مشترک خنثی میشوند موثقترین منبع برای حقیقت میپندارند. آنها جامعه را آزمون اعتبار یک باور تلقی میکنند: باور، معتبر است، آنگاه که معتقدان بدان درون نظام اجتماعیشان به راحتی عمل کنند. اما اگر حقیقت آن است که در جریان است و اگر جوامع گوناگون متفاوت عمل میکنند (که آشکارا میکنند)، پس حقیقتبار دیگر صرفا قراردادی میشود. در هر حال، ممکن است هیچ حقیقت عامی در کار نباشد. سومین گروه، از جمله ماکس وبر و شلر، معتقدند که کار تاثیر اجتماعی بر فعالیت ذهنی، اساسا، جهتدهی است. اینکه در یک جامعه درپی چه معرفتی خواهیم بود، به نظام ارزششناختیای، که در آن جامعه حکمفرما میباشد، وابسته است. طبق این نظریه، در افراطیترین شکلاش، خود آگاهی ما نسبتبه واقعیات در اجتماع تعین مییابد و تنها آن جنبههایی از واقعیت که دارای ارزشی برخاسته از اجتماعاند، مورد توجه قرار خواهند گرفت و ملاک معرفت را درک خواهند کرد. با اینهمه، چنین مینماید که هیچ پاسخ قانعکنندهای در کار نیست که چرا یک فرد چیزی را که اینچنین بر اساسی ارزش – شناختی برای مطالعه گزیده شده است نباید واقعیتبداند. از اینرو، میتوان گفت که هر جامعه حقیقتخود را دارد، بدون اینکه به این کلمه نشانی نسبیتگرایانه بدهیم. هر انسانی که به لحاظ واقعیات یا به لحاظ فکری، با جامعه معینی هماهنگ میشود و ارزشهای قوامبخش آن را میپذیرد، به ناچار قبول خواهد کرد که از این زاویه برگزیده، جهان را آنگونه که جستجوگران و اندیشهورزان آن جامعه توصیف میکنند، ببیند و باید ببیند. بنابراین، اجتماعی بودن نه مخرب حقیقت است و نه ضامن آن، بلکه فقط عامل محدودکننده حقیقت است. اصولا از طریق آمیختن بینشهای معتبر و «لحاظی» همه جوامع و تبدیل آن به یک کل جامع و فراگیر، میتوان بر محدودیتهای حاصل، غالب آمد. معرفت طبیعی و معرفت فرهنگی تمایز مهمی، که گاه و بیگاه در نظر گرفته میشود، تمایز بین معرفت طبیعی و معرفت فرهنگی است. امور طبیعی از عصری تا عصری و از کشوری تا کشوری تغییر نمیکنند، این امور فرهنگیاند که تغییر میکنند. از اینرو، مجبور نیستیم که معرفت طبیعی را نسبی بدانیم. نظریه پارتویی، چون معرفت طبیعی را الگوی تمامی معرفتها میداند، در رسیدگی به فرهنگها ناکام است; نظریه مانهایم و دورکیم نیز، چون معرفت فرهنگی را الگوی تمامی معرفتها میداند، مهیای سقوط در اشتباه متقابل است (هرچند بهترین مبلغان این نظریه موفق شدهاند از آن اجتناب کنند.) نظریه ماکس وبر و شلر از هر دو ضعف میگریزد. در نظام ارزششناختی هر جامعه، دلبستگیهایی به طبیعت، بویژه به روشهای تحتسلطه درآوردن آن، وجود دارد و بینشهایی که به دنبال این سلطه به دست میآیند مقایسهکردنی، قابل انتقال، به معنایی الزامآور و برای همه انسانها مطلق خواهند بود. دیگر ارزشها از یک جامعه تا جامعهای دیگر متفاوتاند; بینشهایی که به دنبال آنها به دست میآیند، به همین نسبت، غیر قابل انتقال و نسبی خواهند بود (هرچند آنها را میتوان به عنوان زمینههای بالقوه بدیل و فعلیتیافتهای که فطری یک مخلوق، یعنی انسان است، جمع کرد.) از آنجا که انسان امور طبیعی را چنان که مییابد، تفسیر میکند و میفهمد، در حالی که امور فرهنگی کار خود اوست، تعین اجتماعی معرفت در این دو نمونه متفاوت خواهد بود. در تحقیقات علمی، عامل اجتماعی فقط منشا یک بینش را تعین خواهد بخشید (یک نیاز فوری و فوتی اجتماعی); ولی در مطالعات فرهنگی هم منشا و هم محتوا در اجتماع تعین خواهند یافت. در مورد علم، گرایشهایی که از قلمرو اجتماعی ناشی میشوند، شخص را وامیدارند تا چشمانش را باز کند و ببیند. در مورد مطالعات فرهنگی، آنها او را وامیدارند که چشمانش را باز کند و معین میکنند که چه باید ببیند. این ملاحظات تا حد زیادی کمک میکند تا بر تعارض بین روایات بیش از اندازه منفی و بیش از اندازه ثبتشناختشناسانه ناظر به جامعهشناسی معرفتی فایق آییم و تفوق رویکرد سوم را نیز نشان میدهد. جامعهشناسی معرفتی به مثابه یک علم در مقام نتیجهگیری باید تاکید کنم که جامعهشناسی معرفتی یک رشته گوهرین فلسفی نیست، بلکه ابزاری تحلیلی است که برای علوم توصیفی مرتبط با تولیدات قابل مشاهده ذهن نیز قابل استفاده است. از آنجا که جامعهشناسی معرفتی میتواند بر منشا و غالبا بر محتوای ساختارهای مادی اندیشه پرتو افکند، احتمالا تاریخدانان یا انسانشناسان را قادر خواهد ساخت تا به فهم عمیقتر واقعیات پیش از خود برسند. اگر جامعهشناسی معرفتی را از این زاویه ملاحظه کنیم، به خصوص، روشی تشریحی به نظر میرسد و نیازی ندارد تا با مسائل سخت وجود شناختیای درگیر شود که از جهات دیگر، «تعین» اجتماعی معرفت، اندیشه و فرهنگ آنها را به ناچار مطرح میکند. پینوشتها: 1- اینمقاله برگردانیاست ازمدخل جامعه – شناسیمعرفتی (SoeilogyofKnowledy) نوشته ورنراشتارک ( Wercer Stark) از منبع ذیل: The Encycloedia of philosphy, ed. in Chief:paul Edwarsds (New York, Macmillan, Pudlishing co., Inc. andThe Free Press, 1972), Vol. 7& 8 2- Absolute (اسم الهی) 3- ر. ک. به: کارکردگرایی در جامعهشناسی
ورنر اشتارک
مترجم: حسین اژدری زاده