اشاره متن حاضر ترجمه درس نهم از سلسله دروس القا توسط دکتر محمد لگنهاوسن در ایالات متحده در باره احیای فلسفه دین میباشد که از سوی مترجم به فارسی برگردانده شده است. بررسی کاربردهای دینی زبان میتواند امور اعجابآور را تا حدی روشن کند; چشمگیرتر از همه گزارههای عرفا که به نظر میرسد زبان به شیوهای متفاوت با سایر کاربردهایش در آن مورد استفاده قرار میگیرد. اما ویژگی و غرابت گفتار دینی از بیانات عرفا نیز بیشتر است; زیرا تجربه دینی تا حد بسیاری به خصوصیات کاربردهای دینی زبان وابسته است. اضافه بر آن، گفتار دینی به گونهای درهم تنیده به ماهیت تبیین دینی و حتی به مفهوم عقلانیتبستگی دارد. باید به خاطر داشته باشیم که چالش شاهدگروانه (1) این تهدید ضمنی را دربر دارد که فردی را که از عهده برخورد موفق با آن برنمیآید در معرض اتهام عدم عقلانیت قرار میدهد. مرسومترین روشهایی که خداپرستان میخواهند به کمک آن از پس این چالش برآیند با عدم موفقیت قرین است. همچنین تردیدهایی در مورد انگارههای توجیه، که شاهدگروان آن را مفروض میانگارند، وجود دارد. میتوان یک اعتقاد را با استدلالهای قیاسی و یا استدلالهای احتمالی از تجارب و از حقایق ماتقدم توجیه نمود. اما روشهای دیگری نیز برای توجیه اعتقادات وجود دارد. حتی در علوم تجربی نیز این امور به نحوی گسترده مورد اذعان است. ممکن است ما در اعتقاد به این که فلان نظریه صادق است و دیگر نظریههای رقیب آن کاذب، محق باشیم، حتی اگر آزمایش قاطع و یا مجموعهای از آزمایشها وجود نداشته باشد. اغلب اوقات یک نظریه از آنرو صادق تلقی میشود که در قلمروش شناخت ژرفتری نسبتبه نظریههای رقیب فراهم میسازد. گاهی این ژرفتر بودن شناخت را میتوان با فزونتر بودن توان پیشبینی آن نظریه نشان داد. این شناخت همچنین میتواند معلول توضیح و تبیین صرف باشد. یکی از مهمترین شیوههایی که طی آن تبیین به شناخت میانجامد استفاده از الگوهاست. ارزش یک تبیین برای شناخت اغلب منوط به ارزش الگویی است که انتخاب میکند. اگر الگوهای ارائه شده مطلوب نباشند تبیین رد میشود. اگر از قابلیت پیشبینی و کنترل صرفنظر کنیم گفتن اینکه دقیقا چه چیزی الگویی را مطلوب میسازد، حتی در علوم طبیعی، کاری بس مشکل است. بخشی از پاسخ، مربوط به بساطت، جامعیت، انسجام، سازش و وفاق آن الگو است. در مورد کارکرد الگوها بعدا بیشتر سخن خواهیم گفت. اما اکنون بجاست فقط به رابطه میان مفهوم عقلانیت و مفهوم یک الگو توجه کنیم. برای اینکه باوری (اعتقادی) معقول باشد باید قابل توجیه باشد و قابلیت توجیه ممکن است از این راه حاصل شود که نشان دهیم آن اعتقاد در تبیینی که از طریق معرفی یک الگو شناخت را افزایش میدهد چگونه نشان داده میشود. نیازی نیست که بخواهیم قابل قبول بودن یک الگو را با ضوابط مبناگروانه (2) نشان دهیم. هم در دین و هم در علوم طبیعی، استعاره یکی از ابزارهای عمدهای است که الگوها به کمک آن مطرح میشوند. از اینرو، کاوشی در باره ماهیت و کاربرد زبان دین برای دفاع از عقلانیت معتقدات دینی امری الزامی است. در سالهای اخیر، هم متکلمان و هم فلاسفه در مورد کاربردهای دینی زبان بسیار قلم زدهاند. علیرغم اینکه فلسفه زبان در سنت فلسفی انگلیسی – آمریکایی دارای اهمیتی محوری است، اما متکلمان معاصر، که دیدگاههای فلاسفه آلمانی و فرانسوی را برای اسنادها و اطلاقها در الهیات کلامی پربارتر میدیدهاند، در این عرصه نسبتا کم کار کردهاند. فلاسفه دین انگلیسی – آمریکایی از دستاوردهای فلسفه زبان استفادههایی نمودهاند، هرچند این استفادهها محدود بوده است. مهمترین اثر در فلسفه دین آمریکا، که فلسفه زبان معاصر را لحاظ کرده، اثر ویلیام آلستون است. کتاب وی، تحت عنوان ” فلسفه زبان” (PhilosoPhy oF Language) ، کتاب معروفی است. در سلسله مقالاتی، که در کتاب دیگر او به نام “چیستی خدا و زبان انسان” (Divin Nature and Human Language) گردآوری شده آلستون به کندوکاو در باره مسائلی میپردازد که در فهم مباحث دینی جنبه محوری دارند. وی برای دفاع از این ادعا، که دست کم برخی از اظهارات ایجابی در باره خداوند به نحو حقیقی صادقاند تا حدی به تفصیل بحث میپردازد. او در این کتاب نگرشی را که با نگرش بیشتر متکلمان معاصر و متفکران دینی ناسازگار است اظهار میدارد، اما تفاوت این نگرش را ناشی از واقعگرایی خود میداند: «به نظر من وقتی کسی باور دارد که خداوند خالق زمین و آسمان است، با این فرض که این باور تا حدودی مشخص و معین باشد، در این صورت، صدق و کذب این باور وابسته به اموری است که ادعا میکند. ارزش صدق به شان معرفتی مؤمن و اینکه در گروه اجتماعی فرهنگ وی چه اتفاق نظری وجود دارد و به عاطفه درونی مربوط به این باور و اموری از این دست مربوط نیست. صدق در این مورد مستقل از ما، طرحهای مفهومی ما، نهادها و مؤسسات اجتماعی و آداب و رسوم و ارزشهای ما میباشد. اگر جهان وجود دارد فقط به این دلیل است که خواستخدا چنین بوده است. پس باوری که ذکر شد صادق است وگرنه کاذب است، خواه ما روشی برای تعیین اینکه کدام شق درست است داشته باشیم یا نداشته باشیم. من با نگرانی گوشزد میکنم که بسیاری از همفکران من در رشتههای الیهات و ادیان از این امر تعجب میکنند که هنوز متفکران جدی این موضع واقعگرایانه را اتخاذ مینمایند… ظاهرا انکار این امر، که خدا آن چیزی هست که هست و آن کاری را میکند که میکند، صرفنظر از اینکه در مورد او چه احساس و فکری داریم، به دلیل ضعف ایمان و عقل است. شاید این عمیقترین انشقاق در تفکر دینی معاصر باشد.» (3) میتوان کسانی را که آلستون علیه آنان موضع گرفته استبه دو گروه تقسیم نمود: اولین گروه طرفدار یک دیدگاه «غیرمعرفتبخش»اند که اغلب، نظریههای دال بر طرز تلقی نامیده میشود و معمولا با تفکر طرفداران ویتگنشتاین قرین است و برحسب آن، گمان میشود کاربردهای دینی زبان چنان به نحو فاحش با کاربرد زبان در دیگر زمینهها تفاوت دارد که شایستهتر آن است که آن را بیانگر تلقیها بدانیم، نه بیانکننده دعاوی صدق. (4) دومین گروه متکلمانی چون تیلیخ، آی. ام. کرومبی و دیگراناند که آلستون آنان را «همه – نمادگرا» و یا «همه – استعارهگرا» مینامد. (5) آلستون همچنین از سنتهای عرفانی قدری اظهار نارضایتی میکند; زیرا برداشت او از آنها این است که به تحویلناپذیری استعارههای دینی ملتزماند. در مقابل جریانات عمده تفکر دینی در غرب معاصر، آلستون از عقیده «اشتراک معنوی جزئی» حمایت مینماید; یعنی معتقد است که محمولهایی دال بر اعمال قلبی، برخی محمولهای دال بر ذهن و محمولهایی دال بر فعل وجود دارد که در مورد خداوند و بشر به یک معنی و یا دست کم تا حدی به یک معنی به کار میرود و به کارگیری این گزارهها در مورد خداوند به معنای حقیقی است، نه استعاری. پیش از آنکه دیدگاههای آلستون را مورد بحث قرار دهیم، بجاست که موضع طرفداران ویتگنشتاین را ترسیم کنیم و برخی از انتقادهای عمده علیه این قبیل دیدگاه را بیان داریم. پس از فراغت از دیدگاه «غیرمعرفتبخش» به دیدگاههای آلستون باز خواهیم گشت. واقعگرایی آلستون را قبول خواهیم کرد، اما استدلال خواهیم نمود که حملات آلستون بر کلام اعتزالی و سنتهای عرفانی یکسره موفق نیست و بسیاری از نکات ارزشمندی که آلستون در مورد کاربرد دینی زبان مطرح میکند در آنچه وی تحت عنوان باتلاق همه – نمادگرایی آن را به سخریه میگیرد، یافت میشوند. علاوه بر آن، معلوم خواهیم کرد که میتوان حتی به برخی از آرائی که در رهیافت طرفداران ویتگنشتاین محوری هستند چرخشی معرفتی داد، به گونهای که وسیلهای برای تبیین یک دیدگاه نمادین واقعگرا در مورد گفتار دینی باشند.
نظریههای دال بر طرز تلقی و الهیات پست (6) به نظر پست، گرچه باید اظهارات سلبی در مورد خداوند را چنین استباط کرد که در باره خداوند ادعاهایی حقیقی بیان میدارند، ولی در مورد اظهارات ایجابی این امر روا نیست. انگیزه پست از این پیشنهاد بیشباهتبه انگیزهای که در ورای جستجوی آلستون و نظریه «اشتراک معنوی جزئی» مضمر است،نمیباشد: «نیازی نیست که متکلمان در سخنانی گنگ در مورد تمثیل، استعاره، افسانه و نماد، به عنوان روشهایی که طی آن میتوان سخنانی صادق در مورد ماهیت الوهی به میان آورد، گرفتار شوند. از آنجا که موضوع [مسندالیه] در یک حمل ایجابی به ماهیت الوهی اشاره ندارد، از اینرو، اسناد دقیقا به ماهیت الوهی مربوط نیست، حتی به نحو تشبیه و یا استعاره. اگر مجبور باشیم بگوییم این اسناد در مورد چیزی میباشد بهتر آن است که متکلم بگوید این اسناد در مورد ارزشهای جاودان خداپرستانه و یا در مورد بینش خداپرستانهای از ما و جهان است که ارزشها مؤمن را به داشتن آن ملزم میگرداند.» (7) از نظر آن دسته از متکلمان که گفتار مذهبی را استعاری میدانند، محمولها در گفتار دینی به گونهای نامرسوم عمل میکنند، در حالی که از نظر پست، موضوع «خدا» در بیانات ایجابی در مورد خداوند نمیتواند دلالت معمولی خود را داشته باشد. هم پست و هم کسانی که بر اهمیت استعاره تاکید میورزند صدق دعاوی دینی را قبول دارند، ولی هر دو منکر آناند که باید مطلب اظهار شده را به معنای معمول آن دانست. هر دو قبول دارند این دعوی که «خدا جهان را آفریده» صحیح است، اما از نظر همهاستعاریاندیش انتساب خلق جهان به خداوند استعاری است. خداوند به معنای حقیقی خلقت، جهان را خلق نکرد، ما با استعاره «خلقت» رابطه خداوند با جهان را اظهار میداریم. از نظر پست نیز این صحیح است که خداوند جهان را خلق نموده، ولی از نظر وی در این جمله «خدا» بر خدا دلالت ندارد: «تقریر مورد نظر متکلمان ما از خلقت مستلزم وجود موجودات اضافهای نیست، بلکه کاملا ارزشی است. احتمالا قایلشدن به خلق جهان از عدم، یکی از معناهایی که میتواند داشته باشد این است که هرچه را هستبالضروره خیر بدانیم، نه پوچ و بیمعنی; به این معنی که [باید] حیاتمان را دارای معنایی معین بدانیم و سرنوشت را منوط به اهداف زودگذر خود نشماریم، بلکه منوط به الزاماتی در مورد ایمان، امید و عشق، که ثابت و غیرقابل تحویلاند، گرچه گاهی پررمز و راز، به حساب آوریم.» (8) از سوی دیگر، از نظر طرفداران ویتگنشتاین، باید از دعاوی صدق یکسره دستشست. آنها هم میگویند که خداوند جهان را خلق نمود، ولی تفسیر آنان از اینگونه جملات به عنوان بیان نگرشی است. در این مورد، پستبسیار به موضع طرفداران ویتگنشتاین نزدیک میشود که براساس آن ادعای «خلقت جهان توسط خداوند»، تبیینی است از ارزیابی انسان از جهان را، که آن را ضرورتا خیر میداند، نه پوچ و بیمعنی. اما تفاوت در اینجاست که ارزشهایی که اینگونه اظهار شدهاند از نظر پستبه نحو عینی صادقاند و صدق عینی این قبیل ارزشها برای پایهریزی صدق این ادعا، که خداوند جهان را خلق کرده، مورد استفاده قرار گرفته است. اما از نظر طرفداران ویتگنشتاین این ادعا که خداوند جهان را خلق کرده در مورد هیچ چیز صادق نیست، بلکه جز ابراز یک اعتراف نسبتبه شان مخلوقیتشخص، تعلق او و حقشناسیاش میباشد. ایان. ج. باربور انتقادی کلی از نظریههای دال بر طرز تلقی به عمل میآورد. وی استدلال میکند که اگر بگوییم دعاوی دینی با ملاحظات مربوط به صدق و کذب کاری ندارند دین را از جهان طبیعی جدا ساختهایم; «ما میمانیم و کثرتی از زبانهای نامرتبط.» (9) طرفداران ویتگنشتاین نیز به این شکل عدم توافق قایلاند. باربور علیه غیرمعرفتبخش گرایان بر این نکته پای میفشرد که آن محتوای ارزشی که آنان در دعاوی دینی مییابند نمیتواند پابرجا باشد، مگر اینکه این ادعاها دارای محتوایی صادق باشند. «اصول اخلاقی همواره به شکلی تنگاتنگ با عقاید مربوط به چگونگی واقعیت در رابطهاند. توصیه فلان روش برای زندگی متضمن این امر است که جهان دارای ساختاری میباشد که این نحوه از زندگی با آن متناسب است.» (10) شاید این انتقاد برای متزلزل ساختن نظریههای کاملا دال بر طرز تلقی کافی باشد، اما تحلیلهایی که پست ارائه نموده است مشمول این انتقاد نمیشوند. پست قبول دارد که دعاوی دینی حقایقی در باره واقعیت ابراز میدارند، ولی از نظر وی ادعای اظهار شده از یک ادعای کلی در این مورد، که برخی از ارزشها صدقی عینی دارند، کمی بیشتر است. به هر حال، انتقادی اضافی از دیدگاه غیرمعرفتبخش گرایی شاید موضع پست را هم شامل شود: «التزام و تعهد نوعی شناخت را نسبتبه چیزی که شخص بدان ملتزم است، ایجاب میکند. به دیگر بیان، ما باید از رابطه زبان دینی با متعلق پرستش و التزام سؤال کنیم، نه صرفا از رابطه آن با ذهنی که آن را مورد استفاده قرار میدهد. تحقیقات ما باید درباره اعتبار آن چیزی که مورد دلواپسی نهایی ماست و نیز درباره کارکرد آن دلواپسی نهایی در زندگی انسان باشد. اگر مردم صدق ادعاهایی حقیقی دینی را نپذیرفته باشند کابردهای متنوع آن هم از بین میرود; زیرا زبان دینی به خارج اشاره میکند.» (11) واضح است که اینگونه انتقاد هم نظریههای حادتر غیرمعرفتبخش را زیر سؤال میبرد و هم الهیات پست را که تا حدودی غیر مرتبط به واقع خارجی است. سوین برگ نیز همینگونه انتقاد را علیه تحلیلهای ویتگنشتاینی، که از ناحیه فیلیپ ارائه شده است، مطرح مینماید: «شاید تقریر فیلیپ از زبان دین بتواند به عنوان یک تفسیر مجدد و مفید در باره جملاتی که به شکل سنتی بر زبان خداپرستان جاری شده است، مفید افتد; آن هم برای کسی که به دلیلی مایل استبه تکرار این جملات ادامه دهد، اما میل ندارد آنها را در معنای معمولیشان به کار برد. ولی اگر بخواهد تقریری باشد در مورد مفهوم جملاتی که اکثر قاطع خداپرستان طی دوهزار سال گذشته بر زبان آوردهاند تقریر وی تقریری کاذب است.» (12) ظاهرا استدلال سوین برگ این است که فیلیپ تفسیری درباره گفتههای دینی ارائه میدهد، اما کسانی که این گفتهها بر زبانشان جاری میشود نیتشان ابلاغ این تفسیر نیست. لذا، این تفسیر غلط است. این استدلال، خوب نیست. احتمال دارد که کارکرد گفتههای دینی بواقع، با آنچه سخنگویان در نظر دارند بسیار متفاوت باشد. علاوه بر آن، این استدلال میتواند علیه تحلیلهای خود سوین برگ از زبان دین و حتی علیه هر تحلیل فلسفی از زبان دین نیز به کار رود; زیرا تقریبا در تمام چنین تحلیلها تفسیری ارائه میشود که از آنچه افراد مذهبی عادتا مورد نظر دارند، فراتر میرود. جای شگفتی نیست که همراهی و همگامی با نیات بیشتر سخنگویان دینی مستلزم نوعی انسانانگاری خدا باشد که از حیطه الهیاتی آبرومند فراتر رود. اظهار نظرهای باربور تا حدی عمیقترند; زیرا سخن وی این است که اگر زبان دین به منظور اظهار ادعاهای حقیقی به کار نرود و اگر کاربرد آن کاملا دلالتدار [دارای مرجع خارجی] نباشد قادر به آن نیست که در حیات مذهبی نقش خود را ایفا نماید. این که چرا مساله از این قرار استبه توضیح بیشتری نیاز دارد. شایسته استبه کارکردهای متنوع گفتار دینی نظری داشته باشیم تا دریابیم که چرا این کارکردها مستلزم آن هستند که گفتههای دینی ارزش صدق داشته باشند و چرا مستلزم تفسیر دلالتدار و بامرجعاند. به عنوان مثال، یکی از کارکردهای زبان دین «عبادت» است. وقتی میگوییم «الحمدلله رب العالمین» باید قلوب خود را متوجه مدلول کلمه «الله» کنیم. اگر دعای ما خالی از دلالتباشد به نظر نمیآید که بتوان رهیافت عبادت را حفظ کرد. مشکل صرفا این نیست که قصد ما عادتا در نمازهایمان تفسیر دلالتدار است، بلکه مشکل این است که اگر بنا باشد ما آنها را بدون دلالت در نظر گیریم دیگر کارکردی در کار نخواهد بود. از سوی دیگر، باز ممکن است این نکته خاطرنشان شود که نیازی نیست انطباقی میان تحلیلهای فلسفی از دعا و نیات لازمه عبادتکننده وجود داشته باشد. اما حتی اگر قبول کنیم که در این رابطه انطباق ضرورتی ندارد باز نیاز است که در مورد از دست رفتن کارکرد دینی در جاهایی که انطباق تحلیل با نیتحتما برقرار میباشد توضیحاتی عرضه شود. (پیگیری بیشتر این مساله مستلزم بررسی دقیقتری از تفاسیر خاص غیرمعرفتبخش از گفتههای دینی و گزارشی در مورد کارکردهایشان است.) ما همچنین در نظرات باربور دستکم دلیلی برای شک درباره رهیافت غیرمعرفتبخش نسبتبه گفتههای دینیمییابیم. رهیافت غیرمعرفتبخش دارای نقایص زیر است: (13) اولا، روابطی که گزارههای دینی با یکدیگر دارند دستکم تا حدی بر حسب دلالت [مرجعدار بودن] و شرایط صدق قابل توضیحاند، ولی نظریههای دال بر طرز تلقی، تبیینی بدیل و قابل رقابت از چنین ارتباطاتی را ارائه نمیدهند. ثانیا، عمده گفتارهای دینی استدلالپذیر است، خواه به شکل جدل و خواه به شکل خطابه، و برای اینکه کسی کارکرد استدلالپذیری گفتار دینی را توضیح دهد باید به مفهومی از استلزام توسل جوید که به نوبه خود مستلزم این عقیده است: اطلاعی منتقل شده که میتواند صحیح یا غلط باشد. از اینرو، مستلزم این امر است که گزارههای مربوط بدان یا صادق باشند و یا کاذب. همچنین کارکرد استدلالپذیری زبان دین با تفسیر آن به نحو دلالتدار بهتر تبیین میشود. این ملاحظات دلایلی برای رد رهیافتهای غیر معرفتبخش نسبتبه گفتار دینی فراهم میآورد. اما نباید قدرت این استدلالها را بیش از حد دانست; ظهور تقریرهای بدیل درمورد روابط منطقی میان گفتههای دینی در میان خطوط غیر معرفتبخش میتواند نیروی این دلایل را بکاهد. میتوان یک انتقاد نهایی نیز علیه نظریههای غیرمعرفتبخش در باره گفتار دین ارائه کرد: در فلسفه علم و در فلسفه ریاضیات علاقه قابل ملاحظهای به اشکال گوناگون ابزارانگاری، افسانهانگاری و دیگر روشهای قطع تلازم وجودی علوم و ریاضی وجود دارد. بسط چنین برنامههایی و اطلاق آن به گفتار دینی نامناسب به نظر میرسد، درستبه این دلیل که دعاوی دینی، گذشته از چیزهای دیگر، ادعاهایی هستیشناسانهاند. اعتقاد به خدا اذعان به چیزی مستور است و نظریههای دال بر طرز تلقی مباحث دینی را از بعد هستیشناسانه آن تهی خواهند ساخت.
فلسفه زبان آلستون اگر بنایمان این باشد که به صدق دعاوی دینی قایل شویم و در عین حال، از انسانانگاری، که از تفسیر ظاهری ناشی میشود، بپرهیزیم دلایلی خواهیم داشت که به مطالعه کاربردهای استعاری زبان رویآوریم. به نظر میرسد که استعاره راهی میان دیدگاه غیرمعرفتبخش و ظاهرگرایی ناموجه میگشاید. تحقیق در مورد استعاره به منظور فهم زبان دین به دلایل دیگری نیز اهمیت مییابد: بخش اعظم گفتارهای دینی واجد استعارههایی آشکارند. در گفتارهای دینی صنایع ادبی دیگری نیز یافت میشوند که اغلب در آنها استعاره به کار میروند; مانند کنایه و تمثیل. آلستون استدلال میکند که میتوان دست کم بخشی از معنایی را که استعارههای دینی ناقل آناند به کمک تعابیری که به طور حقیقی در مورد خداوند به کار میروند انتقال داد. پیش از بررسی این نظر بجاستبرخی از جنبههای اصلی فلسفه زبان آلستون را مطرح نماییم. (14) مطالعه زبان، اغلب به این بخشها تقسیم میشود: نحو، معنیشناسی و کاربردشناسی. «نحو» شامل واژگان زبان و دستور آن است. «معنیشناسی» به معنی، دلالت و ارزش صدقی که اجزای نحوی زبان ناقل آن هستند، میپردازد. «کاربردشناسی» راههایی را که طی آن بافتبر کاربرد و فهم زبان اثر میگذارد، نشان میدهد. آلستون همان تمایز سوسوری (15) را در مورد زبان مطرح میکند که روشی انتزاعی تلقی شده و نحو، معنیشناسی و گفتار را، که عبارت از کاربرد زبان در عرصههای گوناگون ارتباطات است، دربر میگیرد. میتوان میان معنای جمله، یعنی معنایی که کلمه در یک زبان واجد است، و مراد متکلم، یعنی معنایی که متکلم در نظر دارد از خلال یک عمل گفتاری منتقل نماید، تفکیک قایل شد. آلستون تاکید دارد که «معنای تحتاللفظی» نشاندهنده نحوه خاصی از استعمال زبان است; یعنی نشاندهنده حالتی از گفتار است، نه نوعی از معنی. باید میان کلام تحت اللفظی با کلام مجازی، که شامل مبالغه، طنز، کنایه، مجاز مرسل و استعاره است، فرق گذاشت. در گفتار تحتاللفظی مراد متکلم با معنای عبارتی با هم منطبقاند. در جمله سادهای که از موضوع و محمول تشکیل شده معنای جمله این است که «موضوع» واجد خاصیتی است که توسط معنی، محمول آن را متعین داشته است. ولی در گفتار استعاری، متکلم معنای «عبارتی» را مورد استفاده قرار داده است و [مفهوم جمله] بر آن بنا میشود، ولی بهاتکای نیات متکلم از آن حد فراتر میرود. از اینرو، دخالتهای شرایط در کلاماستعاری نقشی بسیار حیاتیتر نسبتبه گفتار تحتاللفظی ایفا مینمایند. آلستون کلام استعاری را یک عمل چند مرحلهای میداند که طی آن، شخص در ذهن خود از مخاطب میخواهد که چیزی را شبیه به آنچه محمول، به معنای حقیقی، بر آن اطلاق میشود، در نظر گیرد. آلستون این را «الگو» مینامد. لازم نیست که «الگو» شیئی واقعی باشد که محمول بر آن حمل گردیده، بلکه «الگو» غالبا یک امر تخیلی است، سپس به عنوان شیوهای به منظور کشف، برجسته کردن و نمایان ساختن جنبههای گوناگون موضوع از مخاطب خواسته میشود که «الگو» را به عنوان نمونهای از موضوع تلقی کند. نوعا در کلام استعاری نه تنها «الگو» به مخاطب ارائه شده تا به امعان نظر در آن بپردازد، بلکه متکلم نیز یک یا چند وجه تشابه میان موضوع و الگو در ذهن دارد. گاهی استعمالهای جاافتاده این وجوه تشابه را القا میکنند; مانند وقتی که استعارهها قالبی شدهاند. اما هرقدر هم الگویی یک اسناد را محدد و مشخص ساخته باشد، لکن در استعمال استعاری باز الگو به عنوان منبعی از شناختهایی که تاکنون مورد غفلت واقع شده است از ماهیت موضوع، مورد استفاده قرار میگیرد. آلستون این نکته را گوشزد میکند که الگوها ممکن استبه گونهای غیر معین شناختهایی ارزشمند نسبتبه موضوع فراهم آورند، اما نمیتوان امید داشت که بتوان استعارهها را دوباره در قالب تعابیر حقیقی جامع و دقیق جای داد. مطلبی که در اینجا ذکر شد به هیچ وجه یک نظریه کامل در مورد استعاره نیست. استعاره مسالهای بسیار غامض است که از چشماندازهای گوناگون، در سنن فلسفی متعدد در باره آن بسیار نوشتهاند. سنت تحلیلی انگلیسی – آمریکایی تمایل دارد که استعمال حقیقی زبان را دست اول و کاربرد استعاری را دست دوم بداند، در حالی که در سنتهای آلمان و فرانسه بیشتر بر اصیل و دست اول بودن استعاره تاکید میشود. هایدگر، گدامر و ریکور در آثارشان بر اصیل بودن استعاره پا فشاری کردهاند. تصویری که پل ریکور از «کلمه» به دست میدهد این است که آن را اسبی میداند که در طول میدان پر گرد و غبار زمان چهار نعل میتازد و آن را باید در پس ابرهای تیره علم اشتقاق ردیابی کرد این نگرش هایدگر را تقویت میکند که: «زبان روزمره شعری فراموش شده و از رده خارج است.» در نظریه آلستون گذر از کاربرد استعاری به مفاد و معنای زبانی نقطه ضعفی است که تکیه بر تفاوت میان مدلول معنیشناختی و صنایع ادبی آن را تشدید کرده است. آلستون خود میپذیرد که هنگام مرگ استعارهها، مفاهیمی جدید متولد میشود و اذعان نیز دارد که آنجا که نیات متکلم به برخی از وجوه تشابه میان موضوع با الگو اشاره دارد این اشارت نمیتواند دلخواهانه باشد. اما در مورد استعارههایی که تفاسیر استاندارد دارند وی کسی را فرض میکند که در ابتدا آن استعاره را بر زبان رانده است و نیات او تعیین میکنند که کدامین وجهشبه کارآست، گرچه این قید را هم اضافه میکند که ممکن استحتی گرایشاتی درون فرهنگی هم وجود داشته باشد که برخی از تشابهات را نسبتبه بقیه برجستهتر یابد و کلیدهای مربوط به متن ممکن استبه تعیین وجوه تشابه مربوط بدان کمک نمایند. از سوی دیگر، وی از کسانی چون کاسیرر، لانگر و ویل رایت، که از اصیل بودن استعمالهای استعاری زبان سخن به میان آوردهاند، انتقاد میکند: «به بیان روشن، عقیده بر این است که در تحولات زبانی، هرچه بیشتر به عقب برگردیم، معانی کلمات کمتر دقیق و معین هستند و امکان تفکیک دقیق میان معانی مختلف یک واژه کمتر میشود. در بحث از امکان استعارههای تحویلناپذیر در الهیات، سؤالی که از ما میشود این نیست که آیا این امکان وجود دارد که بتوان در مورد خداوند به گونهای مبهم و غیردقیق سخن گفت. روشن است که همه به سادگی امکان دارد.» (16) تا آنجا که من میفهمم اعتقاد به اصیل بودن استعمالهای استعاری زبان صرفا مربوط به مساله دقت و وضوح اولیه نیست، بلکه نویسندگانی که بر کارکردهای جهانسازی و راهسازی (17) تاکید دارند ادعایشان این است که استعاره صرفا به لحاظ وجود برخی از وجوه شبه، که متکلم در ذهن دارد، مطرح نمیشود، گرچه این وجوه تلاقی نیز ممکن است مطرح باشند، بلکه مهمتر آن که از راه استعمال استعاره جنبههای گوناگون موضوع برجسته میشود و منشای برای قضاوتهای دیگر در باره شباهت و همگونی میگردد; جنبههایی که به خوبی امکان داشت، بدون مطرح شدن استعاره، ناشناخته باقی بمانند.
حقانیت دینی و استعاره هر استعاره با دو حوزه متفاوت مرتبط است. طبق تعابیر آلستون موضوع از طریق استعاره به الگو مرتبط است. وجوه اشتراک موضوع الگو را، که استعاره برای آن مطرح گشته است، گاهی «تمثیل ایجابی» مینامند. همچنین جنبههایی وجود دارد که فرض بر آن است که موضوع با الگو در این جنبهها شباهتی ندارد. این جنبهها را «تمثیل سلبی» و یا «ناتمثیلی» مینامند. میان تمثیل ایجابی و سلبی عرصه وسیع وجوه خنثی قرار دارد. در یک استعاره موفق از طریق طرح استعاره یافتن وجوه مشترک در میان مسائل خنثی ممکن میشود. نظر آلستون این است که هرگونه صدقی که در یک استعمال استعاری زبان وجود دارد از معنای اصلی آن، یعنی از تمثیل ایجابی، اتخاذ میشود، هرچند او اذعان میکند که لایه دیگری از صدق استعاری وجود دارد که فحوای گزارهای آن را میتوان با هر ادعای عامی بیان نمود، مبنی بر اینکه الگو به قدر کافی از جهاتی با موضوع مشابهت داشته باشد که اولی را به یک الگوی مناسب از دومی مبدل سازد. با وجود این، تاکید آلستون بر حقیقتخاص و روشنی است که از معنای اصلی اتخاذ میگردد. در تفکر دینی گرایشی قوی وجود دارد مبنی بر اینکه هیچ محمول ایجابی در مورد خداوند صادق نیست. آلستون در باره این ادعا دلایل زیر را برمیشمارد: 1- از آنجا که خداوند یک واحد مطلقا بیتمایز است واز آنجا که تمام حملهای ایجابی نوعی ترکیب را به موضوع نسبت میدهند، لذا، هیچیک از این قبیل اسنادها نمیتواند در مورد خداوند صادق باشد. این خط فکری از شاخصههای عمده سنت عرفانی است، اما گاهی میتوان این نحوه از تفکر را در میان شاخههای دیگر الهیات نیز یافت. 2- خداوند چنان «متعالی» و چنان «بالکل دیگر» است که هیچیک از مفاهیمی که ما قادر به تصور آن هستیم بر وی اطلاق نمیگردد. 3- تلاش برای به کار گرفتن محمولها به معنای حقیقی در مورد خداوند ضرورتا به تناقضگویی میانجامد. (18) آلستون میپذیرد که به دلیل غیر جسمانیبودن، نامحدودبودن و زمانی نبودن خداوند، ممکن است تعابیر معمولی به معانی معمول در مورد خداوند و بشر استعمال نشوند. اما استدلال میکند که میتوان معانی را چنان تجدید کرد و یا از اول چنان تاسیس نمود که تعابیر بتوانند با این معانی در مورد خداوند و بشر استعمال شوند. همچنین میتوان به تعابیر، مفاهیم فنی خاصی بخشید و یا به آنها نسبت داد که با آن مفهوم در مورد خداوند به کار روند. در جواب اشکال متعالی و غیر قابل توصیف بودن خداوند، آلستون این نکته را یادآور میشود که اگر ما مفهومی داشته باشیم حتما میتوانیم محمولی را به این مفهوم پیوند دهیم، هرچند آن چیز اصلا وجود خارجی نداشته باشد. ما میتوانیم در مورد صفات خدا مفهومسازی کنیم; مانند «خداوند اراده میکند.» آلستون برای پیدا کردن تعابیر تحتاللفظی برای برخی از صفات استعاری خدا، که با اندیشه فعل الوهی مرتبط است، بسیار تلاش میکند. وی میپذیرد که تعابیر وی جامع و فراگیر نیست، ولی غرض [او هم] جایگزینی این تعابیر به جای اظهارات استعاری نمیباشد. آلستون میگوید: تا آنجا که حقیقتخاصی در اظهارات استعاری مضمر استباید چیزی مثل این تعابیر مورد نظر باشد. (در درسهای آینده، ان شاء الله، فرصت آن را خواهیم یافت تا برخی از تحلیلهای آلستون از صفات خداوند را مورد بحث قرار دهیم. اکنون به ملاحظاتی کلی بسنده میکنیم:) آلستون قبول دارد که هرچند تعابیرش موفقاند و میتوان تعابیری کاملا انتزاعی ساخت که به اشتراک معنوی هم در مورد خداوند و هم در مورد ما به کار رود، ولی این با آنچه به منظور داشتن یک دین یکتاپرست کارآ مورد نیاز ماست فاصله دارد. از اینرو، باید با یک دستورالعمل اعتدالی در مورد گفتارهای مجازی و سمبلیک حوزهای که هنوز بایستی در آن بیشتر کار کرد تکمیل گردد. به هر حال، از آنجا که در تعابیر کلاسیک معنای اصلی با اسناد حقیقی تشخیص داده شده است، این ما را از [سقوط در] گرداب همه – نماداندیشی حفظ میکند و بنیادی قاطع برای دعاوی صدق در الهیات برای ما فراهم میسازد. (19) امکان نظری تعابیری عام که بتوانند به معنای تحتاللفظی، هم در مورد خداوند و هم در مورد بشر به کار روند، آنگونه که آلستون میگوید، ادعای وی علیه متکلمان اعتدالی و عرفا را اثبات نمیکند. حمل به معنای تحتاللفظی ممکن است از این نظر مردود شمرده شود که برخی از قرقهای دینی را که به وسیله آن نسبتبه خداوند حرمت نشان داده میشود، درهم میشکند. به عنوان مثال، در برخی از ادیان بر زبان آوردن نام خدا ممنوع است. البته این مساله بر امتناع منطقی اسناد تحتاللفظی و مستقیم دلالت ندارد، ولی اموری از این قبیل ممکن است هنگامی که تیلیخ ادعا میکند غیریت قاطع خداوند مانع توفیق اسناد تحتاللفظی است مؤثر واقع شوند. تنیینهای دینی به نحو متعارفی در قالبهای استعاری عرضه شدهاند. حتی اگر این حرف را از آلستون بپذیریم که برخی تعبیرهای نسبتا مستقیم از تمثیل ایجابی وجود دارند که اینگونه استعارهها به مدد آن مطرح میگردند، اغلب این دعاوی غیر دقیق مهمترین کارکرد را در تبیین داراست. شایستگی تبیینهای دینی ممکن است ضرورتا منوط به بخش تحویلناپذیر استعاره باشد. این ادعا که معتقدات دینی عقلانیاند به این معناست که آنها موجهاند و ممکن استبر این اساس توجیه گردند که در فهم انسان از زندگی، جهان و خودش سهیماند. این فهم به کمک تبیینهایی که ضرورتا کاربردهای استعاری زبان و همچنین دیگر انواع کاربردهای زبان، مانند تمثیلها و حتی جوکها، را شامل است، فراهم میآید. موجه ساختن یک اعتقاد دینی، که در تبیین، به کاربرد ضروری گفتار غیر حقیقی بستگی دارد، زمینه را برای طرح دعوی صدق آن اعتقاد فراهم میآورد. از اینرو، شاید مهمترین جنبه دعوی صدق معتقدات دینی منوط به گفتار غیر حقیقی باشد.
حقانیت دینی سخنان قبلی بر آن دلالت دارد که صرفنظر از هرگونه حقیقتی که استعاره آن را اظهار میدارد، موفقیتیک استعاره ممکن است در توجیه اعتقاداتی که آن را مفروض میانگارد، نافع باشد. همانگونه که دیدیم، از نظر آلستون، حقیقتی که توسط خود استعاره بیان شده محدود به دو نوع ادعاست: این ادعا که موضوع با الگو در مشخصههایی خاص و معین مشترکاند و این ادعای مبهم که استعاره به قدر کافی برای مطرح داشتن یک الگوی مفید شایستگی دارد. میتوان بیدرنگ اعتراضاتی را علیه این دیدگاه مطرح کرد، اما اگر برای ادامه بحث از این اشکالات صرفنظر کنیم متوجه خواهیم شد که حتی آلستون نیز اذعان دارد که معنایی که با استعاره مطرح شده است از جنبههایی که وی برای اظهار استعاری حقیقت روا میدارد، فراتر میرود. آلستون پس از اینکه میپذیرد در حیات دینی به اسنادهای انسانانگارانه احتیاج نیازمندیم، آن هم اسنادهایی که نمیتوان به سادگی تعابیری بهجای آن گذاشت که از نظر کلامی قابلقبول باشد، مینویسد: «از اینرو، هر چیزی که در این تصویر فراتر از نظریه کارکردی من استباید با آن بدیلهای بسیار مشهور، که هنوز گشوده است، در ارتباط با آن معنای تام محمولهای الهی تبیین نمایم. برای کسانی که منکر توانایی ما برای ساختن اصطلاحها (و مفاهیمی) که تحتاللفظی در مورد خداوند مناسباند; مانند بدیلهای قیاس، استعاره، نمادگرایی و مانند آن. ولی این مساله برای من به اندازه آنها فوریت ندارد; زیرا از نظر من، محمول مجردی وجود دارد که از حیث تحتاللفظی بودن، بر خداوند صدق است، در حالی که استفاده از ویژگیهایی که بیشتر مادی و عینی هستند مساله برای خداوند واقعی است. چنین مینماید که جواب جایی در اقلیم فراگیر استعاره و نماد نهفته است.» (20) پس چنین مینماید که معنایی کلی وجود دارد که از خلال استعاره منتقل میشود و برای این معنی تنها میتوان تعبیری را که تا حدی حقیقی است، ارائه کرد. بقیه بخش غیر قابل تحویل معنی، اعم از اینکه حقیقتی را منتقل بنماید یا ننماید، ممکن است اعتقادی را مسلم انگارد که به وضوح از ارزش صدق برخوردار است. و از اینرو، به میزانی که امکان آن وجود داشته باشد که به نحوی موجه آن معنای غیر قابل تحویل منتقل شده پذیرفته گردد اعتقاداتی هم که آن معنی را مسلم انگاشته است، موجه خواهند شد. به عنوان مثال، اگر ما برای این اعتقاد که خداوند جهان را خلق کرده است دلیلی داشته باشیم در آن صورت، حتی اگر قادر نباشیم که تعبیری را که تا حدی از الفاظ حقیقی تشکیل شده است در مورد استعاره خلق کردن ارائه کنیم، در اعتقاد به اینکه خداوند وجود دارد، محق خواهیم بود; زیرا به وضوح وجود خداوند به کمک موفقیت استعاره قبلا مسلم انگاشته شده است. اجازه دهید به این گفته آلستون بازگردیم که بخش غیر قابل تحویل معنای استعاری، حقیقتی را منتقل نمیکند. برای بررسی این دیدگاه، آموزنده خواهد بود که ابتدا به بخشی از معانی استعاره که به نظر آلستون حتما ناقل حقیقت است توجه کنیم. همانگونه که قبلا ذکر شد، این بخش تحویلپذیر معنی، که استعاره آن را منتقل کرده است، به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش عبارت است از وجوه تشابه میان موضوع اسناد استعاری و الگویی که گوینده از طریق به کار گرفتن استعاره به آن توجه میکند و [بخش دیگر] این ادعای بسیار عام که الگو، به نحوی از انحا، به قدر کافی به موضوع شباهت دارد که بتواند اولی را به یک الگوی مفید از دومی مبدل سازد. (این را شباهت M مینامیم.) (21) اینها، هر دو، انواعی از دعاوی صدقاند; چون در هر دو مورد گوینده مفهومی را در ذهن دارد که به وسیله مطرح ساختن استعاره در باره موضوع به کار میبرد.آلستون تاکید میکند که در نقطه مقابل، آن بخش از بیان استعاری که دعوی صدقی را عنوان نمیکند چیزی است که میتوان آنرا جنبه صرفا میانجی استعاره نامید: «باید به ابزارهای زبانی تفکراتمان اشاره کنیم; زیرا اینها فرانمودهای مشهور آن تفکراتاند. اینها در دسترس عموماند و شراکتبینالاذهانی دارند. ما با اشاره به یک اندیشه معین، مثلا اندیشهای که با این جمله اظهار شده است: “خداوند اراده کرده است که همه رستگار گردند” میتوانیم کمابیش به گونهای غیر مبهم اندیشهای را که مد نظر داریم، آشکار کنیم; اندیشهای که میخواهیم آن را بهتر بفهمیم. اما آیا ابزار زبانی اهمیت دیگری غیر از یک مددرسان برای دلالت دارد؟ آیا ما از نقطه نظر دینی و یا حتی از نقطه نظر یک تامل فلسفی در مورد دین، نسبتبه جزئیات زبانی و بارز شیوههایی که طی آن این اندیشهها به رمز درآمدهاند دلواپس هستیم; ساختار نحوی، راههایی که معناشناسان عمل میکنند و جز آن؟ تصور نمیکنم دلواپس باشیم. “مشکل زبان دینی” واقعا یک تسمیه فاحش و غلط از مشکل پرده برداشتن از محتوای تفکر و برداشت دینی است.» (22) برعکس موضعی که آلستون در اینجا اتخاذ میکند، از مطالعات فراوان در باره استعاره این نتیجه به دست میآید که نمیتوان به شکلی واضح نحوه ابراز یک اندیشه را از اندیشه ابراز شده تشخیص داد. پل ریکور در کتابش، تحت عنوان نقش استعاره (23) ، به تفصیل به این نکته پرداخته است. اما اگر بخواهیم در سنتی که آلستون در آن قلم میزند افرادی را مورد اشاره قرار دهیم که همین عقیده را مطرح کردهاند باید از آثار ویلفرید سلارز، ماکس بلاک، مری هس و پل گودمن یاد کنیم. این گروه از نویسندگان استدلال میکنند که تجربه به قدر زیادی به نظریههایی بستگی دارد که برای شرح آن به کار میروند. با توجه به آنچه که پذیرفته شده این نظریهها از استعارهها بهرههای گریز ناپذیری میبرند. تلاش به منظور تمییز دقیق میان مفاهیمی که به کمک استعاره ابراز گشتهاند و خود استعاره به عنوان ابزاری صرف برای این ابراز، ظاهرا با مشکل مواجه میگردد. در مورد استعارههای کاملا تثبیتشده یا استعارههای مرده، مشکل چندان حاد نیست. گفتن اینکه «فلانی زرد کرده است» یا فلانی «جوجه است» فرق چندانی با گفتن اینکه او ترسو است ندارد. اما در مورد استعارههای دارای فعل و انفعال، که در آن یک تنش محسوس میان شیوه مرسوم، که طیآن عبارتی بیان میشود، با استعمال نوظهور آن وجود دارد، وضعیت پیچیدهتر میگردد. حتی اگر آنگونه که آلستون تصور میکند، استعاره با این تصور مطرح شده باشدکه وجوهشبهخاص ومعینی میان موضوعوالگووجوددارد،اینبدان مفهوم نیست که صدق گفتار استعاری را میتوان به نحوی جامع از این وجوه شبه و یا این تصور کلی که مقداری نامشخص از شباهتهای دیگر هم وجود دارد، استخراج نمود. ناشایستگی ملاک «تشابه M » را میتوان از اظهارات خود آلستون در یک پانوشت درک نمود: «اگر دعوی صدق اصلی تنها این باشد که الگو با موضوع به نحوی از انحا شبیه است میتوان بدون قید و شرط گفت که این ادعا هیچگاه ناکام نمیماند. این [ادعا]به نحو ماتقدم صادق است که هر جفت از اشیا از جنبههای متعدد و نامعینی به هم شباهت دارند. درستبرای مبتدی، هر مغایرت مشترک یک وجه شبه را تشکیل میدهد. اما پیشفرض اساسی فحوایش کمی بیش از این مقدار است. این پیشفرض شباهت را به نحوی مقید و محدد میسازد تا یکی از آنها به الگوی مفید برای دیگری تبدیل شود. روشن نیست که این کار چگونه صورت میگیرد. احتمالا این واقعیت که X و Y هر دو با Z مغایرت دارند بنفسه کافی نیست، ولی از آنجا که معمولا کاری که طراحان مبتکر با مواد بیهوده میکنند ما را به شگفت میآورد، معلوم نیست که این پیشفرض چیزی را که پیشفرضهای کم قید و شرطتر روا میدارند از میان بردارد [یا نه.] از این جهت ممکن است که حتی این پیشفرض را هر جفت موضوعی، از هر سنخی که باشد، برآورده سازد، ولی من از اصرار بر این نکته مطمئن نیستم. (24) اگر شباهت M چنین خصوصیت مبهم و عامی است که آلستون گمان کرده، پس این احتمال وجود ندارد که این شباهت در کنار دیگر وجوه خاص تشابه به حقیقتی که توسط یک استعاره ابلاغ شده دستیابد. اگر بنا باشد که مفهوم شباهت M به گونهای تبیین شود که فقط در مواردی که استعاره از توفیق برخوردار استبر یک شیء و الگویی که توسط استعاره مطرح گشته، منطبق شود در این صورت، تقریر شباهت M برای فراهم آوردن یک تقریر کامل از استعاره راهی طولانی میپیماید. مشکلی که ظاهرا آلستون اهمیت آن را نادیده انگاشته این است که مفهومی که متکلم قصد انتقال آن را دارد ممکن استخود بر حسب همان استعاره و یا دیگر استعارهها درک شود. دراینجا مشکلی بهنام «مشکل مبناگروی در معرفتشناسی» مطرح میشود. از نظر آلستون ظاهرا برای اینکه حقیقتی را به یک ادعای استعاری نسبت دهیم باید بتوان این حقیقت را از نوعی اسناد غیر استعاری استخراج کرد. برای کشف این نکته که چگونه ادعاهای استعاری میتوانند بدون اشتقاق از یک جزء غیر استعاری معنایشان، ارزش صدق کسب نمایند بجاستبه چند نوع عام از نظریه اطلاق مفهوم اشاره شود: اعم از اینکه واژهای را به نحو استعاری و یا حقیقی استعمال کنیم، برای اینکه آن تعبیر در مورد یک شیء صادق باشد باید آن واژه واجد برخی از خصوصیتهای آن شیء باشد. اگر قصد متکلم صدق گفتاری را که به شکل یک جمله هستهای و تجزیهناپذیر بیان شده است، تعیین میکند پس مفهومی را که متکلم به محمول پیوند میدهد باید مفهوم یک ویژگی آن شیء باشد. این عبارت استعاری را در نظر بگیرید: «زندگی یک روستایی دیرگذر است.» شاید گوینده قادر نباشد خصوصیتی را که قصد دارد در مورد زندگی یک روستایی به کار برد جز با استعمال کلمه «دیرگذر» و مترادفهای آن توصیف نماید. اما یک متکلم دیگر ممکن استبتواند شرح دهد که منظورش از گفتن اینکه «زندگی یک روستایی دیرگذر است» این بوده که وقتی انسان در یک روستا زندگی میکند جدول اوقات وی زیاد پر نیست. ولی معنای این حرف این نیست که دومی نسبتبه اولی اطلاع بیشتری از نیتخود دارد. ممکن است هر دوی آنها به طور متساوی بتوانند تعیین کنند که طبق کدام شرایط زندگی انسان دیرگذر است. اگر متکلم اول از توضیح متکلم دوم مطلع شود ممکن است آن را بپذیرد، اما نکته اینجاست که مفهومپردازی موفق از یک محمول مستلزم قدرت فراهم آوردن شرحی از آن محمول به زبان غیر استعاری نیست. از این دو سؤال چنین برمیآید که چه چیزی موجب میشود که یک محمول بر شیء حمل شود؟ اجازه دهید سه نوع رایج نظریه اطلاق مفهوم را مورد ملاحظه قرار دهیم: «ماهیتگرایی»، «شباهتخانوادگی و «انگاره». بنا بر نظریه «ماهیتگرایی»، ما مفهوم خصوصیت مثالی P را پس از آشنا شدن با برخی از اشیا، که گفته میشود آن خصوصیت را واجدند، شکل میدهیم. ما میآموزیم که مفهوم را به دیگر اشیا تعمیم دهیم; بدینسان که از این گروه ملاکی را انتزاع میکنیم که همه اعضای این گروه و تنها این اعضا در آن شریکاند. معنای این حرف این است که ما خصوصیت P را بر حسب خصوصیتهای دیگر میفهمیم. آشکار است که این روند تحلیل نمیتواند استمرار یابد; زیرا تسلسل باطل است، چرا که بناست این نظریه توضیح دهد که ما چگونه تعمیم مفاهیم را میآموزیم. روشهایی وجود دارد که میتوان به کمک آنها از تسلسل جلوگیری کرد. ممکن است کسی بگوید توان به کارگرفتن برخی مفاهیم، ذاتی است و تمام مفاهیم دیگر باید به این مفاهیم قابل تحویل به باشند. و یا ممکن است کسی به «شباهتخانوادگی» و یا نظریه «انگاره» تمسک جوید تا مانع از تسلسل شود. ظاهرا آلستون وقتی فحوای صدق گفتههای استعاری را به آن بخش از معنایشان که میتوانند با واژههای حقیقی تبیین شوند محدود مینموده تقریری از یک نظریه ماهیتگرایی را در باره اطلاق مفهوم در ذهن داشته است. بنابر نظریه «شباهتخانوادگی»، فرد مفهومی را که در یک نمونه اولیه به کار رفته است، به دلیل ملاحظه شباهتهای، متعددی تعمیم میدهد، به گونهای که هر عضوی در نمونه اولیه در برخی از این قبیل وجوه با برخی دیگر از اعضا شباهت دارد، هرچند نیازی بدان نیست که مجموعهای کافی و لازم از وجوه شبه وجود داشته باشد که به وسیله آن، قابلیت اطلاق آن مفهوم تعینیافته باشد. فقدان شرایط لازم و کافی شاید این نتیجه را داشتهباشد که تعمیم آن خصوصیت مرزهایی تیره و مبهم پیدا کند، ولی این مانع آن نخواهد شد که آن خصوصیتبه نحو معین بر برخی از اشیا حمل گردد. لذا، عجز از تعریف یک مفهوم با تعابیری غیر از فلان محمول مفروض، مانعی در راه درستی اطلاقهای متنوع آن مفهوم بر اشیابه کمک آن محمول به شمار نمیرود. طبق نظریه «انگاره»، یک مفهوم با خصوصیتی پیوند دارد که گمان میرود به گونهای عالی بر موردی و یا افرادی از یک مجموعه از موارد منطبق باشد. وقتی مفهوم به دیگر اشیا تعمیم داده میشود که قضاوت مشخص و معین نباشد. تصدیق وجود شباهتی شایسته با انگاره امری اساسی است. وجوه خاص تشابه از این اذعان اساسی نسبتبه تشابه انگاره انتزاع میشود. یک نظریهپرداز انگارهگرا میتواند برای قضاوت در این مورد که چه موقع شباهتبرای اطلاق موفق یک انگاره کافیاست از استعدادی ذاتی کمک بجوید. ولی شاید به هم آمیختن نظریه «انگاره» با نظریه «شباهتخانوادگی» رهیافتی امید بخشتر باشد. این امر میتواند بدین صورت تحقق پذیرد که در نظر بگیریم نمونه اولیه دارای افرادی است که اهمیتشان از حیث تعیین حق عضویت در این خانواده با هم متفاوت است. لذا، در حالی که نظریه «انگاره» به تنهایی ممکن است ناموجه جلوه کند، ولی میتواند نظریه «شباهتخانوادگی» را از عمق برخوردار سازد. نه تنها ما یک نمونه اولیه از مواردی را در اختیار داریم که بر مبنای شباهتشان بناست مفهوم عضویت در آن گروه را بسط دهیم، بلکه هر جزئی در نمونه اولیه، بر حسب اهمیت مشخصات آن برای تعیین شباهتخانوادگی شان و موقعیت پیدا میکند، همانگونه که مشخصات اجداد برای تعیین شباهتخانوادگی از مشخصات اعقاب مهمتر است. اگر بخواهیم هریک ازاین نظریهها را، خواه منفردا و خواه مجتمعا، بپروریم جزئیات فراوانی وجود دارد که باید تکلیف آنها مشخص شود، ولی من مایلم تنها یک مساله را، که ظاهرا به نحو اخص به استعمال زبان مربوط است، اضافه کنم و آن مساله تغییر و تحول است. نظریههای مربوط به اطلاق مفهوم تقریبا همیشه به گونهای ارائه گشتهاند که گویا مفهوم آنها ثابت و لایتغیر است، اما قدری تامل برای درک این نکته کافی است که بسیاری از مفاهیم مهم، تاریخی از دورانهای گوناگون ثبات و تغییر را پشتسر گذاردهاند. سرنوشت مفاهیمی علمی، مانند نیرو، انرژی، حرکت، تقارن و چون آن، به نحوی مشهود از این قرار است، گرچه ظاهرا خصیصه پویایی مفاهیم تقریبا امری عام و همهگیر است. بسیاری از آنان که نقش استعاره را در زبان مورد مطالعه قرار دادهاند، گوشزد کردهاند که استعارهها بر تغییر معنایی مؤثرند. اینک ما در موقعیتی هستیم که باید نحوه وقوع این مساله را مورد ملاحظه قرار دهیم. فرض کنید ما با نمونهای از اقلام کارمان را آغاز کنیم. مثالی را که سول کریپکه در بحثهایش از انواع طبیعی مورد استفاده قرار داد، به کار گیریم. فرض را بر این میگذاریم که نمونه اولیه از برخی انواع طلا تشکیل شده که با تکههایی از طلای کاذب همراه است. ولی در ابتدا تمام اعضای گروه اولیه طلا نامیده میشوند. همانگونه که کریپکی توضیح میدهد، تلاشهایی به عمل آمده است تا شرایط لازم برای عضویت در آن مجموعه اولیه مشخص شود. پس از بررسی دریافتهاند که میتوان برای اکثریت اعضای آن گروه اولیه شرایط لازم را تدوین کرد تا همه را غیر از طلای کاذب در برگیرد. در نتیجه، مفهوم تغییر مییابد به گونهای که تنها بر اعضایی از مجموعه اطلاق میگردد که فلزاتی هستند با شماره اتمی79. علم پرده از ماهیت طلا برداشته و با اطلاع از این ماهیت، مفهوم طلا مشخص میشود. البته این کار، سادهسازی بیش از حد است; جریانی که در طی تاریخ اطلاق مفهوم طلا طی شده چنین نبوده است که از اطلاق به یک نمونه اولیه، که مشتمل بر قطعاتی از سنگ آهن پیریتبوده، یکباره به اطلاق با کمکگیری از مفهوم ساختارهای اتمی پرش کنیم. نکته مهمی که کریپکه مطرح میکند این است که نمونهای که مفهوم بر حسب آن پرورده شده در معرض تغییر است. در مرحله دوم فرض کنید ما با این عبارت مواجه گردیم که «وقت طلاست.» معلوم است که وقت از نوع چیزهایی نیست که کسی در مورد عدد اتمی آن اشتباه کند; وقتیک نمونه قابل برای عضویت در آن مجموعهای که مفهوم طلا از آن اشتقاق شده، نیست. در عوض، گویا متکلم از مخاطب میخواهد که مفهومی جدید از آن نمونه اولیه بسازد که گذشته از اقلام دیگری که واژه طلا به طور معمول بر آن اطلاق میشود وقت را هم دربر گیرد. برای تشکیل این مفهوم جدید، ساختار اتمی هیچ استفادهای ندارد، اما مراحل قبلی تحولات در مفهوم طلا ممکن است در اینجا مفید واقع شود. طلا شریف تلقی شده، حتی به نحو انگارهای نیز شریف است; زیرا اشرف تمام فلزات است. لذا، این استعاره را که «وقت طلاست» میتوان به عنوان اظهار شریف بودن وقت در نظر گرفت. شرافتی که به فضل آن، وقت ممکن استبه حد کافی به شریفترین فلز شبیه باشد که بتوان آن را طلا نامید. توجه داشته باشید که شباهتیافتشده، که استعاره بر حسب آن توضیح داده شد، خود یک استعاره است. مفهوم حقیقی nobility آریستوکراسی است. وقتی این مفهوم به نحو استعاری به طلا اطلاق شد، طلا را صرفا به عنوان یک عضو دیگر از آن مجموعه اولیه که بنا بوده است مفهوم استعاری شرافتبر حسب آن پرورده شود، مطرح نکردیم، بلکه طلا به عنوان یک عضو درجه بالا داخل این مجموعه شد، حتی به عنوان یک انگاره که چگونه باید مفهوم استعاری شرافت را به کار گرفت. اجازه دهید مثال دیگری را مد نظر قرار دهیم; استعاره مشهور بازیهای زبانی ویتگنشتاین: به گفته ویتگنشتاین مفهوم یک بازی به مجموعه اقلامی اطلاق میشود که تنها از طریق شباهتخانوادگی با هم متحدند. اگر به همین معنایی که به کمک شباهتخانوادگی تحدید و مشخص شد، ملتزم باشیم به وضوح در زبان همبازیهایی وجود دارد و میتوان «پیگ لاتین» در انگلیسی و «زرگری» در فارسی را از جمله این بازیها قلمداد کرد، ولی منظور ویتگنشتاین این نبوده است. وقتی او میگوید «بازیهای زبانی»، «بازی» را به یک مفهوم استعاری به کار میبرد. گویا از ما خواسته است که مجموعه بازیهایی را که مفهوم [بازی] از آنها اخذ شده دارای شباهتخانوادگی خاصی در نظر بگیریم که به عنوان مثال، زبان دین را هم دربر گیرد. به کمک این نمونه جدید یک مفهوم استعاری و بدیل از بازی پرورده میشود. این بیانات در مورد استعاره بسیار ناقصاند و نمیتوانند به عنوان تقریری از زبان استعاری کافی باشند. با وجود این، روشن میکنند که ممکن است مفهوم خصیصهای را که به کمک استعمال استعاری یک محمول بیان شده استبر موضوعات اطلاق کرد و در این راه از شیوههای گوناگونی مدد جست، مشابه همان شیوههایی که طی آن مفهوم خصوصیاتی که به کمک کاربرد حقیقی محمولها بیان شدهاند بر موضوهات اطلاق میگردند. از اینرو، نیازی نیست صدق ادعاهای استعاری به چیزهایی محدود شود که میتوانند بر حسب بیانات غیر استعاری از شباهت و شباهت M تحلیل گردند. من نمیخواهم این ادعای آلستون را مورد منازعه قرار دهم که میگوید: دست کم امکان نظری تحویل محدود ادعاهای استعاری به ادعاهای حقیقی همیشه وجود دارد; ولی تصور میکنم دلایلی وجود دارد که بتوان به کمک آنها اصرار ورزید که: نیازی نیست که صدق دعاوی استعاری یکسره مشتق از چنان تحویلهایی باشد. نه تنها امکانپذیر است که حقایق استعاری غیر قابل تحویل هم وجود داشته باشد، بلکه شاید مهمترین بخش حقیقت در گفتههای استعاری غیر قابل تحویل باشد. بسیاری از نویسندگان بر این واقعیت پافشاری کردهاند که از طریق کاربرد استعاره دو حوزه گفتار با هم اصطکاک پیدا میکنند. در سخنانی که در فوق بیان شد، این نکته مورد عنایت قرار نگرفت; چون در آنجا به بررسی برخی از سادهترین موارد اسناد استعاری، یعنی استعارههایی که با جملات غیر قابل تجزیه بیان میشوند، بسنده کردیم. انواع استعارهای که به طور بارز در توضیحات دین ظاهر میشوند استعارههای بسط یافتهاند. ربط دو حوزه به کمک استعاره به نحو اخص به توجیه دعاوی صدق مربوط است; زیرا استعارهها از خلال ارتباط میان حوزهها میتوانند توضیحاتی فراهم سازند و موفقیت این توضیحات مجوزی برای بیان صدق استعاری میشود. برای نمایان ساختن اهمیت صدق استعاری و تبیین فلسفه دین، اجازه دهید به تلاشهایی که به منظور اثبات عقلانیت اعتقاد دینی به عمل آمده است،بازگردیم.
تجربه دینی نتیجه حاصل از بحثهای ما در مورد استدلالهای آلستون و پلاتنیجا که میگفتند «عقلانیت معتقدات دینی را میتوان بر حسب تجربههای دینی یا برحسب پیشفرضهای این تجارب توجیه کرد» این شد که تجاربدینی توجیهمحکمهپسندی برایمعتقداتدینیفراهمنمیسازند. نباید اعتقادات دینی را صرفا بدین دلیل که تجارب دینی آن را مسلم انگاشتهاند اساسی تلقی کرد. به هر حال، تجارب دینی میتوانند نقش دیگری ایفا نمایند که با توجیه معتقدات دینی مربوط است. به کمک تجربه، استعاره، برازندگی خود را منکشف میسازد. موفقیتیک استعاره در حیات شخصی فرد و در حیات جمعی او ممکن است قدری توجیه برای اعتقاداتی که کاربرد استعاره وجود آن را مسلم انگاشته است، فراهم آورد. این یک حالتساده از توجیه محکمهپسند به مدد تجربه نیست; چون این امر تشریک مساعی تجربه، ارزش، اعتقاد، عمل و دیگر جنبههای حیات فردی و جمعی را از طریق استعاره و از طریق دینی، کهاستعاره با آن در پیوند است، لازم دارد. اعتقادات دینی، مانند اینکه خداوند وجود دارد، از آنرو اساسی نیستند که توسط تجارب ما مسلم انگاشته شدهاند، بلکه ما میبینیم که برخی از استعارههای دینی اثبات میکنند که وجودشان برای هماهنگی جنبههای گوناگون حیات فردی و جمعی، که شامل تجربه دینی هم میشود، نافع است. این استعارهها تشکیلات سیاسیراممکنمیسازند و بر تلاشهای ما برای کسب فضیلتسایه میافکنند; احساسات زیباییشناختی و امیال و آرزوهای علمی ما را شعلهور میسازند. استعارههای دینی به موازات به کارگرفته شدنشان در چنین عرصههای دوربردی، مفاهیمی را که به ما منتقل مینمایند، تحول و بسط میدهند. اگر این استعارهها موفقیتخود را در فراهمساختن توضیحات و هماهنگ نمودن تجارب ما در این عرصهها نشان دهند ممکن است ما در تمسک به عقایدی که این استعارهها آن را مسلم میانگارند، موجه باشیم. مسؤولیتشغلی متکلمان ایناست که به تبیین شیوههایی بپردازند که طی آن استعارهها ممکن است چنان بسط و پرورش یابند که به تشکیل نظریهها بینجامند; نظریههایی که چیزی را که به نحو اخص دینی استبا دیگر حوزههای فعالیت انسانی پیوند میدهند. این بسط و پرورش به گونهای است که جنبشهای کلامی را با آنچه توماس کهن گاهی آن را انگاره و ایمر لاکاتوس برنامههای تحقیق مینامد دارای رابطهای تنگاتنگ میکند. (25) الهیات گوناگون نیز ممکن است همچون دیگر انواع نظریهها از جهات بسیاری موفق یا ناموفق ارزیابی شوند. یک الهیات موفق در آراستگی و جامعیت از رقبا پیشی میگیرد. چنین اظهاراتی در باره کلام میتواند منازعه سدههای میانه بین علمای اسلام بر سر مشروعیت کلام نظری را تا حدی روشن کند. طبق رای علمای معتزلی و شیعی، صفات انسانوار خداوند را باید استعاری تلقی کرد. به عنوان مثال، وقتی در قرآن گفته میشود «الرحمن علی العرش استوی» (طه: 5) کلمه «نشست» (استوی) به معنای سلطه و تفوق خداوند معنی میشود. یکی از بارزترین مخالفان کلام نظری، عالم حنبلی، ابنقدامه، است. (26) وی اینگونه تفسیر را بدین دلیل مردود میشمارد که صفت «استوی» را علیرغم تکرار آن در قرآن نفی کرده است. از سوی دیگر، ابن قدامه قبول ندارد که جزو مجسمه باشد; یعنیاو هم راضینیستکه معنای «استوی» را به «جلوس» محدود کند. وی مینویسد: «کاتب این آیات [خداوند] بهتر معنای مورد نظر را میفهمد. لذا، ما برای این آیات معنایی را قبول داریم که مورد نظر رب ماست.» (27) شاید اگر معنای پیچیدهتری به استعاره «استوی» نسبت داده میشد مفسر شیعی هم میتوانستبا سخن ابنقدامه موافقت نماید. نیازی نیست که مفسر مدعی شود تفسیر وی یک سادهسازی و تحویل جامع از استعاره به دست میدهد. برای مثال، ممکن است کسی ادعا کند که بخشی از معنایی که به نحو استعاری با کلمه «استوی» مورد اشاره قرار گرفته تفوق داشتن است، بیآنکه لزوما مدعی شود که این بخش معنای استعاره را استیفا میکند. علاوه بر آن، پرورش و بسط استعاره قلمرو منحصر به فرد متکلم نیست، گرچه شغل اوست. در بخشهای گوناگون جامعه، شعرا، فیلمسازان، علمای حقوق و فلاسفه نیز به روشهای دیگری این مسؤولیت را متکفل شدهاند. ایزوتسو اهمیت استعاره در فلسفه اسلامی را مورد تاکید قرار میدهد: «استفاده مکرر از استعارهها در مابعدالطبیعه یکی از شاخصههای فلسفه اسلامی و یا به طور کلی فلسفه شرقی است و نباید آن را یک تزیین شعری تلقی کرد. به استعمال استعارهها به طور معین یک کارکرد شناختاری محول شده است. برای فلاسفه اسلامی کشف یک استعاره در قلمرو عالی مابعدالطبیعه روش خاصی برای اندیشیدن و گونهای از شناخت است; زیرا مدلول آن کشف جنبهای ظریف از ساختار متافیزیکی واقعیت است. جنبهای که صرفنظر از اینکه به عنوان یک واقعیت انتباه استعلایی چقدر میتواند بدیهی باشد، در سطح تفکر قیاسی چنان ظریف و فرار است که در غیر این صورت شعور انسانی قادر به دستیابی آن نبود.» (28) در نهایت، پرورش و به کارگیری استعارههای دینی وظیفهای است که هر مؤمنی در حد توان و علاقهاش عهدهدار آن است. در این فرایند، استعارههای دینی تایید میشوند. از اینرو، تجربه و عمل فردی و جمعی میتواند برای اذعان به صدق استعارههای دینی دلیلی فراهم آورد.
پینوشتها
× برگرفته از مجله انگلیسی التوحید، ج 12، شماره 2، ربیعالثانی – جمادیالثانی 1415
1- evidentialism (شاهدگروی) دیدگاهی در معرفتشناسی است.(م)
2- Foundationalism (مبناگروی) دیدگاهی در معرفتشناسی است.
3- در باره گزارههای دینی اختلاف نظر است که آیا اخباریاند یا انشایی. بحث از صدق و کذب آنها وقتی معنی دارد که آنها را قضایایی اخباری و حاکی از واقع خارجی بدانیم. در این صورت، این گزارهها از ارزش صدق برخوردارند; یعنی میتوان از صادق یا کاذب بودن آن سخن به میان آورد، اما اگر کسی آنها را انشایی بداند منکر ارزش صدق آنها شده است. از نظر او «ان الله یامر بالعدل» یعنی: اعدلوا.(م)
4- آلستون، چیستی خدا و زبان انسان، ص6 -7
5- نمونههای این نوع تلقی را میتوان در کتب زیر پیدا کرد:
George Santayana, Reason in Religion, (New York:Scribner,1905); R. B. Braithwaite, An Empiricists view of The Nature of Religious Belief (cambridge university, Press 1955); D.Z. Phillips, The concept of Prayer, (London, 1965) &
Death and Immortality (london, 1970) & Religion Without Explanation (Oxford:
Basil Black well, 1976)
6- Post Theology
محمد لنگهاوسن