امامان شیه و عباسیان

اجتماع محرمانه سران بنی هاشمقضیه این است که در اوایل کار که می خواست این نهضت ضد اموی شروع شود , رؤسای بنی هاشم در ( ابواء) ( 1 ) که منزلی است بین مدینه و مکه , اجتماع محرمانه ای تشکیل دادند . در آن اجتماع محرمانه , اولاد امام حسن : عبدالله محض و پسرانش محمد و ابراهیم , و همچنین بنی العباس یعنی ابراهیم امام و ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور وعده ای دیگر از عموهای اینها حضور داشتند . در آنجا عبدالله محض رو کرد به جمعیت و گفت : بنی هاشم ! شما مردمی هستید که همه چشمها به شماستو همه گردنهای به سوی شما کشیده می شود و اکنون خدا وسیله فراهم کرده که در اینجا جمع شوید , بیائید همه ما با این جوان ( پسر عبدالله محض ) بیعت کنیم و او را به زعامت انتخاب کنیم و علیه امویها بجنگیم .این قضیه خیلی قبل از قضیه ابوسلمه است , تقریبا دوازده سال قبل از قضایای قیام خراسانی هاست , اول باری است که می خواهد این کار شروع بشود , و به این صورت شروع شد . بیعت با ( محمد نفس زکیه)بنی العباس ابتدا زمینه را برای خودشان فراهم نمی دیدند , فکر کردند که ولو در ابتدا هم شده یکی از آل علی ( ع ) را که در میان مردم و جاهت بیشتری دارد مطرح کنند و بعدها او را مثلا از میان ببرند . برای این کار ( محمد نفس زکیه(را انتخابکردند . محمد پسر همان عبدالله محض است که عرض کردم عبدالله محض , هم از طرف مادر فرزند حسین بن علی است و هم از طرف پدر . عبدالله مردی است با تقوا , با ایمان و زیبا , و زیبایی را , هم از طرفمادر – و بلکه مادرها – به ارث برده است( چون مادر مادرش هم زن بسیار زیبای معروفی بوده ) و هم از طر فپدر , و به علاوه اسمش محمد است , هم اسم پیغمبر , اسم پدرش هم عبدالله است , از قضا یک خالی هم روی شانه او هست, و چون در روایاتاسلامی آمده بود که وقتی ظلم زیاد شد , یکی از اولاد پیغمبر , از اولاد زهرا , ظاهر می شود که نام او نام پیغمبر است و خالی هم در پشت دارد , اینها معتقد شدند که مهدی این امت که باید ظهور کند ومردم را از مظالم نجات دهد , همین است و آن دوره نیز همین دوره است . لااقل برای خود اولاد امام حسن این خیال پیدا شده بود که مهدی امت همین است . بنی العباس هم حال یا واقعا چنین عقیده ای پیدا کرده بودند و یا از اول با حقه بازی پیش آمدند . به هر حال اینطور که ابوالفرج نقل کرده همین عبدالله محض بر خاست و شروع کرد به خطابه خواندن , مردم را دعوت کرد که بیائید ما با یکی از افراد خودمان در اینجا بیعتکنیم , پیمان ببندیم و از خدا بخواهیم بلکه ما را بر بنی امیه پیروز شویم . بعد گفت : ایها الناس ! همه تان می دانید که ( ان ابنی هذا هو المهدی( مهدی امت همین پسر من است , همه تان بیایید با او بیعت کنید . اینجا بود که منصور گفت : ( نه به عنوان مهدی امت , به عقیده من هم آن کسی که زمینه بهتر دارد همین جوان است . راست می گوید بیائید با او بیعت کنید( . همه گفتند راستمی گوید و قبول کردند که با محمد بیعت کنند و بیعت کردند . بعد که همه شان با او بیعت کردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق (2 ) . وقتی که حضرت صادق وارد شد , همان عبدالله محض که مجلس را اداره می کرد , از جا بلند شد و حضرت را پهلوی خودش نشاند و بعد همان سخنی را که قبلا گفته بود تکرار کرد که اوضاع چنین است و همه تان می دانید که این پسر من مهدی امت است , دیگران بیعت کردند , شما هم بیا با مهدی امت بیعت کن . | فقال جعفر : لا تفعلوا | . امام جعفر صادق گفت : نه , این کار را نکنید . | فان هذا الامر لم یات بعد , ان کنت تری ( یعنی عبدالله ) ان ابنک هذا هو المهدی فلیس به و لا هذا اوانه | . آن مسئله مهدی امت که پیغمبر خبر داده , حالا وقتش نیست . عبدالله ! تو هم اگر خیال می کنی این پسر تو مهدی امت است , اشتباه می کنی . این پسر تو مهدی امت نیست, و اکنون نیز وقت آن مسئله نیست. | و ان کنت انما ترید ان تخرجه غضبا لله و لیأمر بالمعروف و ینه عن المنکر فانا و الله لا ندعک فانت شیخنا و نبایع ابنک فی الامر | . حضرت وضع خودش را بسیار روشن کرد , فرمود : اگر شما می خواهید به نام مهدی امت با این بیعت کنید من بیعتنمی کنم , دروغ است , مهدی امت این نیست, وقت ظهور مهدی هم اکنون نیست , ولی اگر قیام شما جنبه امر به معروفو نهی از منکر و جنبه مبارزه ضد ظلم دارد , من بیعت می کنم . بنابر این در اینجا وضع امام صادق صد در صد روشن است . امام صادق حاضر شد با اینها در مبارزه شرکت کند ولی تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با ظلم , و حاضر نشد همکاری کند تحت عنوان اینکه این مهدی امت است . گفتند : خیر , این مهدی امت استو این امر واضحی است. فرمود : من بیعت نمی کنم . عبدالله ناراحت شد . وقتی که عبدالله ناراحت شد حضرت فرمود : عبدالله ! من به تو بگویم : نه تنها پسر تو مهدی امت نیست , نزد ما اهل بیت اسراری است, ما می دانیم که کی خلیفه می شود و کی خلیفه نمی شود . پسر تو خلیفه نمی شود و کشته خواهد شد . ابوالفرج نوشته است : عبدالله ناراحتشد وگفت: خیر , تو بر خلافعقیده اتسخن می گویی , خودت هم می دانی که این پسر من مهدی امت است و تو به خاطر حسد با پسر من این حرفها را می زنی . | فقال : و الله ما ذاک یحملنی و لکن هذا و اخوته و ابنائهم دونکم , و ضرب یده ظهر ابی العباس | . . . امام صادق دست زد به پشت ابوالعباس سفاح و گفت : این و برادرانش به خلافت می رسند و شما و پسرانتان نخواهید رسید . بعد هم دستش را زد به شانه عبدالله بن حسن و فرمود : | ایه | ( این کلمه را در حال خوش و بش می گویند ) | ما هی الیک و لا الی ابنیک| ( می دانستکه او را حرص خلافت برداشته نه چیز دیگری ) فرمود : این خلافت به تو نمی رسد , به بچه هایت هم نمی رسد , آنها را به کشتن نده , اینها نمی گذارند که خلافت به شماها برسد , و این دو پسرت هم کشته خواهند شد . بعد حضرت از جا حرکت کرد و در حالی که به دست عبدالعزیز بن عمران زهری ( 3 ) تکیه کرده بود آهسته به او گفت : | ا رأیت صاحب الرداء الاصفر | ؟ آیا آن که قبای زرد پوشیده بود را دیدی ؟ ( مقصودش ابوجعفر منصور بود ) گفت : نعم . فرمود : به خدا قسم ما می یابیم این مطلب را که همین مرد در آینده بچه های این را خواهد کشت . عبدالعزیز تعجب کرد , با خود گفت: اینها که امروز بیعت می کنند ! گفت : این او را می کشد ؟ ! فرمود : بله . عبدالعزیز می گوید : در دل گفتم نکند این از روی حسادتاین حرفها را می زند ؟ ! و بعد می گوید : به خدا قسم من از دنیا نرفتم جز اینکه دیدم که همین ابوجعفر منصور قاتل همین محمد و آن پسر دیگر عبدالله شد . در عین حال حضرت صادق به همین محمد علاقه می ورزید و او را دوست داشت , و لذا همین ابوالفرج می نویسد : | کان جعفر بن محمد اذا رأی محمد بن عبدالله بن الحسن تغرغرت عیناه | وقتی که او را می دید چشمانش پر اشک می شد و می گفت : | بنفسی هو , ان الناس فیقولون فیه و انه لمقتول , لیس هذا فی کتاب علی من خلفاء هذه الامه | . ای جانم به قربان این ( این علامتآن است که خیلی به او علاقه مند است ) مردم یک حرفهایی درباره این می زنند که واقعیت ندارد ( مسئله مهدویت ) یعنی بیچاره خودش هم باورش آمده , و این کشته می شود و به خلافت هم نمی رسد . در کتابی که از علی ( ع ) نزد ما هست , نام این جزء خلفای امتنیست . از اینجا معلوم می شود که این نهضت را از ابتدا به نام مهدویت شروع کردند و حضرت صادق با این قضیه سخت مخالفت کرد , گفت من به عنوان امر به معروف و نهی از منکر حاضرم بیعت کنم ولی به عنوان مهدویت نمی پذیرم . اما بنی العباس اساسا حسابشان حساب دیگری بود , مسئله ملک و سیاست بود .
غیر چهار امام یعنی حضرت امیر و حضرت امام حسن و حضرت رضا و حضرت صادق مسئله خلافت به هیچ شکل طرح نبوده است . در مسئله حضرت صادق یک مسئله عرضه شدن خلافتی اجمالا وجود دارد . در مورد حضرت صادق در واقع دو سؤال وجود دارد . یک سؤال اینکه در زمان حضرت که آخر دوره بنی امیه و اول دوره بنی العباس بود , یک فرصت مناسب سیاسی به وجود آمده بود , بنی العباس از این فرصت استفاده کردند , چگونه شد که حضرت صادق نخواست از این فرصت استفاده کند ؟ و فرصت از این راه پیدا شده بود که بنی امیه تدریجا مخالفانشان زیاد می شد , چه در میان اعراب و چه در میان ایرانیها , و چه به علل دینی و چه به علل دنیایی . علل دینی همان فسق و فجورهای زیادی بود که خلفا علنا مرتکب می شدند . مردم متدین شناخته بودند که اینها فاسق و فاجر و نالایق اند , به علاوه جنایاتی که نسبت به بزرگان اسلام ومردان با تقوای اسلام مرتکبشدند . ( این گونه قضایا تدریجا اثر می گذارد ) . مخصوصا از زمان شهادتامام حسین این حس تنفر نسبت به بنی امیه در میان مردم نضح گرفت و بعد هم که قیامهایی بپا شد – مثل قیام زید بن علی بن الحسین و قیام یحیی بن زید بن علی بن الحسین – وجهه مذهبی اینها به کلی از میان رفت . کار فسق و فجور آنها هم که شنیده اید چگونه بود . شرابخواری و عیاشی و بی پرده این کارها را انجام دادن وجهه اینها را خیلی ساقط کرد . بنابراین از وجهه دینی , مردم نسبت به اینها تنفر پیدا کرده بودند . از وجهه دنیایی هم , حکامشان ظلم می کردند , مخصوصا بعضی از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلمهای بسیار زیادی مرتکب شدند . ایرانی ها بالخصوص , و در ایرانی ها بالخصوص خراسانی ها ( آن هم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش ) یک جنب وجوشی علیه خلفای بنی امیه پیدا کردند . یک تفکیکی میان مسأله اسلام ومسأله دستگاه خلافت به وجود آمد . مخصوصا برخی از قیامهای علویین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت , با اینکه خود قیام کنندگان از میان رفتند ولی از نظر تبلیغاتی فوق العاده اثر گذاشت . زید پسر امام زین العابدین در حدود کوفه قیام کرد . باز مردم کوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت کردند و بعد و فادار نماندند جز عده قلیلی , و این مرد به وضع فجیعی در نزدیکی کوفه کشته شد و به شکل بسیار جنایتکارانه ای با او رفتار کردند , با آنکه دوستانش شبانه نهر آبی را قطع کردند و در بستر آن قبری کندند و بدن او را دفن کردند و دو مرتبه نه را در مسیرش جاری کردند که کسی نفهمد قبر او کجاست , ولی در عین حال همان حفار گزارش داد , و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و به دار آویختند و مدتها بر دار بود که روی دار خشکید , و می گویند چهار سال بدن او روی دار ماند . زید پسری دارد جوان به نام یحیی . او هم قیامی کرد و شکست خورد و رفت به خراسان . رفتن یحیی به خراسان , اثر زیادی در آنجا گذاشت . با اینکه خودش در جنگ با بنی امیه کشته شد ولی محبوبیت عجیبی پیدا کرد . ظاهرا برای اولین بار برای مردم خراسان قضیه روشن شد که فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت اینچنین قیام کرده اند . آن زمانها اخبار حوادث ووقایع به سرعت امروز که نمی رسید , در واقع یحیی بود که توانست قضیه امام حسین و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ کند , به طوری که وقتی که خراسانی ها علیه بنی امیه قیام کردند – نوشته اند – مردم خراسان هفتاد روز عزای یحیی بن زید را بپا نمودند . ( معلوم می شود انقلابهایی که اول به نتیجه نمی رسد ولی بعد اثر خودش را می بخشد چگونه است) . به هر حال در خراسان زمینه یک انقلاب فراهم شده بود , البته نه یک انقلاب صد در صد رهبری شده , بلکه اجمالا همین مقدار که یک نارضایتی بسیار شدیدی وجود داشت . استفاده بنی العباس از نارضایی مردمبنی العباس از این جریان حداکثر استفاده را بردند . سه برادرند به نامهای ابراهیم امام , ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور . این سه برادر از نژاد عباس بن عبدالمطلب عموی پیغمبر هستند , به این معنا که اینها پسر عبدالله بودند , عبدالله پسر علی و علی پسر عبدالله بن عباس معروف بود , و به عبارت دیگر آن عبدالله بن عباس معروفکه از اصحاب امیرالمؤمنین است پسری دارد به نام علی و او پسری دارد به نام عبدالله , و عبدالله سه پسر دارد به نامهای ابراهیم و ابوالعباس سفاح و ابوجعفر که هر سه هم انصافا نابغه بوده اند . اینها در اواخر عهد بنی امیه از این جریانها استفاده کردند و راه استفاده شان هم این بود که مخفیانه دعاه و مبلغین تربیت می کردند . یک تشکیلات محرمانه ای به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفی بودند و این تشکیلات را رهبری می کردند و نمایندگان آنها در اطراف و اکناف – و بیش از همه در خراسان – مردم را دعوت به انقلابو شورش علیه دستگاه اموی می کردند ولی از جنبه مثبت شخص معینی را پیشنهاد نمی کردند , مردم را تحت عنوان ( الرضی من آل محمد( یا ( الرضا من آل محمد(- یعنی یکی از اهل بیت پیغمبر که مورد پسند باشد – دعوت می کردند . از همین جا معلوم می شود که اساسا زمینه مردم , زمینه اهل بیت پیغمبر و زمینه اسلامی بوده است , و اینهایی که امروز می خواهند به این قیامهای خراسان مثل قیام ابومسلم رنگ ایرانی بدهند که مردم روی تعصبات ملی و ایرانی این کار را کردند , صدها شاهد و دلیل وجود دارد که چنین چیزی نیست که اکنون نمی خواهم در این قضیه بحث کنم ولی شواهد و دلایل زیادی بر این مدعا وجود دارد . البته مردم از اینها ناراضی بودند ولی آن چیزی که مردم برای نجات خودشان فکر کرده بودند , پناه بردن از بنی امیه به اسلام بود نه چیز دیگر . تمام شعارهاشان شعار اسلامی بود . در آن خراسان عظیم و وسیع , قدرتی نبود که بخواهد مردمی را که علیه دستگاه خلافت قیام کرده اند مجبور کرده باشد که شعارهایی که انتخاب می کنند شعارهای اسلامی باشد نه ایرانی . در آن وقت برای مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر می خواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو , شانه خالی کنند , ولی این کار را نکردند , با دستگاه خلافت مبارزه کردند به نام اسلام و برای اسلام , و لهذا در اولین روزی که در سال 129 در مرو در دهی به نام ( سفیدنج( قیام خودشان را ظاهر کردند – که روز عید فطری را برای این کار انتخاب کردند و بعد از نماز عید فطر اعلام قیام نمودند – شعاری که بر روی پرچم خود نوشته بودند , همان اولین آیه قرآن راجع به جهاد بود : ( & اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر( 4) . چه آیه خوبی ! مسلمین تا در مکه بودند تحت اجحافو ظلم قریش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالاخره در مدینه اجازه جهاد داده شد به عنوان اینکه مردمی که مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد که از حق خودشان دفاع کنند . اصلا جهاد اسلام با این آیه – که در سوره حج است – شروع شده . و آیه دیگری که شعار خودشان قرار داده بودند آیه & یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم & ( 5 ) بود , کنایه از اینکه امویها برخلاف دستور اسلام عربیت را تأیید می کنند و امتیاز عرب بر عجم قائل می شوند و این بر خلاف اصل مسلم اسلام است . در واقع عرب را به اسلام دعوت می کردند . حدیثی هست – و آن را در کتاب ( خدمات متقابل اسلام و ایران(نقل کرده ام – که پیغمبر اکرم یا یکی از اصحاب آمد در یک جلسه ای نقل کرد که من خواب دیدم که گوسفندانی سفید داخل گوسفندانی سیاه شدند و اینها با یکدیگر آمیزش کردند و ازاینها فرزندانی به وجود آمد . بعد پیغمبر اکرم این طور تعبیر فرمود که عجم با شما در اسلام شرکت خواهد کرد و با شما ازدواج خواهد نمود , مردهای شما با زنهای آنها و زنهای آنها با مردان شما . ( غرضم این جمله است ) : من می بینم آن ر وزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان که روزی شما با عجم می جنگید برای اسلام . یعنی یکروز شما با عجم می جنگید که عجم را مسلمان کنید , و یکروز عجم با شما می جنگد که شما را برگرداند به اسلام , که مصداق این حدیث البته همان قیام است . بنی العباس با یک تشکیلات محرمانه ای این نهضتها را اداره می کردند و خیلی هم دقیق , منظم و عالی اداره می کردند . ابومسلم را نیز آنهابه خراسان فرستادند نه این که این قیام توسط ابومسلم شکل گرفت . آنها دعاتی به خراسان فرستاده بودند و این دعاه مشغول دعوت بودند . ابومسلم هم اصلا اصل و نسبش هیچ معلوم نیست که مال کجاست. هنوز تاریخ نتوانسته ثابت کند که او اصلا ایرانی است یا عرب , و اگر ایرانی است آیا اصفهانی است یا خراسانی . او غلامی جوان بود – بیست و چند ساله – که ابراهیم امام با وی برخورد کرد . خیلی او را با استعداد تشخیص داد , او را به خراسان فرستاد , گفت این برای این کار خوب است , و او در اثر لیاقتی که داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبری این نهضت را در خراسان اختیار کند . البته ابومسلم سردار خیلی لایقی است به مفهوم سیاسی , ولی فوق العاده آدم بدی بوده , یعنی یک آدمی بوده که اساسا بویی از انسانیت نبرده بوده است . ابو مسلم نظیر حجاج بن یوسف است . اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار کند , ما هم حق داریم به ابومسلم افتخار کنیم . حجاج هم خیلی مرد با هوشی بوده , خیلی مرد با استعدادی بوده , خیلی سردار لایقی بوده و خیلی به درد عبدالملک می خورده , اما خیلی هم آدم ضد انسانی بوده و از انسانیت بویی نبرده بوده است . می گویند در مدت حکومتش صد و بیست هزار نفر آدم کشته , و ابومسلم را می گویند ششصد هزار نفر آدم کشته . به اندک بهانه ای همان دوست بسیار صمیمی خودش را می کشت و هیچ این حرفها سرش نمی شد که این ایرانی است یا عرب , که بگوئیم تعصب ملی در او بوده است . ما نمی بینیم که امام صادق در این دعوتها دخالتی کرده باشد ولی بنی العباس فوق العاده دخالت کردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته بودند , مکرر هم می گفتند که یا ما باید محو شویم , کشته شویم , از بین برویم و یا خلافت را از اینها بگیریم . مسئله دیگری که در اینجا اضافه می شود این است : بنی العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانی که این نهضت را رهبری می کردند , یکی در عراق و در کوفه بود – که مخفی هم بود – و یکی در خراسان . آن که در کوفه بود به نام ( ابو سلمهء خلال( معروف بود و آن که در خراسان بود ابومسلم بود که عرض کردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت کرد . ابوسلمه در درجه اول بود و ابو مسلم در درجه دوم . به ابوسلمه لقب ( وزیر آل محمد(داده بودند و به ابومسلم لقب ( امیر آل محمد( . ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبیری بوده , سیاستمدار و مدبر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است . یکی از کارهای بد و زشت ابومسلم همین بود که با ابوسلمه حسادت و رقابت می ورزید . از همان خراسان مشغول تحریک شد که ابو سلمه را از میان بردارد . نامه هایی نوشت به ابوالعباس سفاح که این , مرد خطرناکی است , او را از میان بردار . به عموهای او نوشت , به نزدیکانش نوشت . هی توطئه کرد و تحریک . سفاح حاضر نمی شد , هر چه به او گفتند , گفت : کسی را که اینهمه به من خدمت کرده و اینهمه فداکاری نموده چرا بکشیم ؟ گفتند : او ته دلش چیز دیگری است , مایل است که خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابی طالب. گفت : بر من چنین چیزی ثابت نشده واگر هم باشد این یک خیالی استکه برایش پیدا شده و بشر از این جور خاطرات و خیالات خالی نیست . هر چه سعی کرد که سفاح را در کشتن ابوسلمه وارد کند او وارد نشد , ولی فهمید که ابوسلمه از این توطئه آگاه است , به فکر افتاد خودش ابوسلمه را ازمیان بردارد و همین کار را کرد . ابوسلمه خیلی شبها می رفت نزد سفاح و با یکدیگر صحبت می کردند و آخرهای شبباز می گشت. ابومسلم عده ای را مأمور کرد , رفتند شبانه ابوسلمه را کشتند , و چون اطرافیان سفاح نیز همراه قاتل یا قاتلانبودند , در واقع خون ابوسلمه لوث شد , و این قضایا در همان سالهای اول خلافت سفاح رخ داد . حال جریانی که نقل کرده اند و خیلی مورد سؤال واقع می شود این است : نامه ابوسلمه به امام صادق و عبدالله محضابوسلمه آنطور که مسعودی در ( مروج الذهب( می نویسد اواخر به فکر افتاد که خلافت را از آل عباس به آل ابی طالب باز گرداند , یعنی در همه مدتی که دعوت می کردند , او برای آل عباس کار می کرد , تا سال 132 فرا رسید که در این سال رسما خود بنی العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند : ابراهیم امام در حدود شام فعالیت می کرد و مخفی بود . او برادر بزرگتر بود و می خواستند او را خلیفه کنند ولی ابراهیم به چنگ ( مروان بن محمد( آخرین خلیفه بنی امیه افتاد , خودش احساس کرد که از مخفیگاهش اطلاع پیدا کرده اند و عنقریبگرفتار خواهد شد , وصیتنامه ای نوشت و به وسیله یکی از کسان خود فرستاد به ( حمیمه( که مرکزی بود در نزدیکی کوفه و برادرانش آنجا بودند , و در آن وصیتنامه خط مشی سیاست آینده را مشخص کرد و جانشین خود را تعیین نمود , گفت : من به احتمال قوی از میان می روم , اگر من از میان رفتم , برادرم سفاح جانشین من باشد ( با اینکه سفاح کوچکتر از منصور بود سفاح را برای این کار انتخاب کرد ) و به آنها دستور داد که اکنون هنگام آن است که از حمیمه خارج شوید , بروید کوفه و در آنجا مخفی باشید , و هنگام ظهور نزدیک است . او را کشتند . نامه او به دست برادرانش رسید و آنها مخفیانه رفتند به کوفه و مدتها در کوفه مخفی بودند . ابوسلمه هم در کوفه مخفی بود و نهضترا رهبری می کرد . دو سه ماه بیشتر نگذشتکه ظاهر شدند , رسما جنگیدند و فاتح گردیدند . می گویند : بعد از آن که ابراهیم امام کشته شد و جریان در اختیار سفاح و دیگران قرار گرفت , ابوسلمه پشیمان شد و فکر کرد که خلافترا از آل عباس به آل ابوطالب باز گرداند . نامه ای نوشت در دو نسخه , و محرمانه فرستاد به مدینه , یکی را برای حضرت صادق و دیگری را برای عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب ( 5) . به مأمور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر می دهی , ولی به هیچکدامشان اطلاع نمی دهی که به آن دیگری نیز نامه نوشته ام ( 4 ) برای هر کدام از اینها در نامه نوشتکه خلاصه , کار خلافت در دست من است, اختیار خراسان به دست من است . اختیار اینجا کوفه به دست من است , منم که تاکنون قضیه را به نفع بنی العباس برگردانده ام , اگر شما موافقت کنید , من اوضاع را به نفع شما می گردانم . عکس العمل امام و عبدالله محضفرستاده , ابتدا نامه را به حضرت صادق داد ( هنگام شب بود ) و بعد به عبدالله محض . عکس العمل این دو نفر سخت مختلف بود . وقتی نامه را به حضرت صادق داد گفت : من این نامه را از طرف شیعه شما ابوسلمه برای شما آورده ام . حضرت فرمود : ابوسلمه شیعه من نیست . گفت : به هر حال نامه ای است , تقاضای جواب دارد . فرمود چراغ بیاورید . چراغ آوردند . نامه را نخواند , در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند , فرمود : به رفیقت بگو جوابت این است , و بعد حضرت این شعر را خواند :
ایا موقدا نارا لغیرکضوءها
و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطبیعنی ای کسی که آتش می افروزی که روشنی اش از آن دیگری باشد , و ای کسی که در صحرا هیزم جمع می کنی و در یک جا می ریزی , خیال می کنی روی ریسمان خودت ریخته ای , نمی دانی هر چه هیزم جمع کرده ای روی ریسمان دیگری ریخته ای و بعد او میآید محصول هیزم تو را جمع می کند (6) منظور حضرت از این شعر چه بود ؟ قدر مسلم این است که این شعر می خواهد این منظره ای را نشان دهد که یکنفر زحمت می کشد و استفاده اش را دیگری می خواهد ببرد . حال یا منظور این بود که ای بدبخت ابوسلمه ! اینهمه زحمتمی کشی , استفاده اش را دیگری می برد و تو هیچ استفاده ای نخواهی برد , ویا خطاببه مثل خودش بود اگر در خواست ابوسلمه را قبول کند , یعنی این دارد ما را به کاری دعوت می کند که زحمتش را ما بکشیم و استفاده اش را دیگری ببرد . البته در متن چیز دیگری نیست . همین قدر هست که بعد از آنکه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد .فرستاده ابوسلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبدالله محض , نامه را به او داد و او بسیار خوشحال ومبتهج و مسرور شد . آنطور که مسعودی نوشته است , صبح زود که شد عبدالله الاغش را سوار شد و حضرت این شعررا خواند :
ایا موقدا نارا لغیرکضوءها
و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطبای که آتش روشن کرده ای اما دیگری از نورش استفاده می برد , هیزم جمع کرده ای اما روی ریسمان دیگری ریخته ای و دیگری جمع می کند و می برد . آمد به خانه حضرت صادق . حضرت صادق هم خیلی احترامش کرد ( او از بنی اعمام امام بود ) . حضرتمی دانست قضیه از چه قرار است , فرمود گویا خبر تازه ای است . گفت : بله , تازه ای که به وصف نمی گنجد ( نعم , هواجل من ان یوصف ) این نامه ابوسلمه استکه برای من آمده , نوشته استهمه شیعیان ما در خراسان آماده هستند برای اینکه امر خلافت و ولایت به مابر گردد , و از من خواسته است که این امر را از او بپذیرم . مسعودی ( 7 ) می نویسد که امام صادق به او گفت : (| و متی کان اهل خراسان شیعه لک ؟| ( کی اهل خراسان شیعه تو شده اند که می گویی شیعیان ما نوشته اند ؟ ! | انت بعثت ابا مسلم الی خراسان | ؟ ! آیا ابو مسلم را تو فرستادی به خراسان ؟ ! تو به مردم خراسان گفتی که لباس سیاه بپوشند و شعار خودشان را لباس سیاه قرار دهند ( 8 ) ؟ ! آیا اینها که از خراسان آمده اند , ( 9 ) , تو اینها را به اینجا آورده ای ؟ ! اصلا یکنفر از اینها را تو می شناسی ؟ ! عبدالله از این سخنان ناراحتشد . ( انسان وقتی چیزی را خیلی بخواهد , بعد هم مژده اش را به او بدهند دیگر نمی تواند در اطراف قضیه زیاد فکر کند ) شروع کرد به مباحثه کردن با حضرت صادق . به حضرت گفت : تو چه می گویی ؟ ! انما یرید القوم ابنی محمدا لانه مهدی هذه الامه اینها می خواهند پسرم محمد را به خلافت برگزینند و او مهدی امت است ( که این هم داستانی دارد که برایتان ع رض می کنم ) . فرمود : به خدا قسم که مهدی امتاو نیست و اگر پسرتمحمد قیام کند قطعا کشته خواهد شد . عبدالله بیشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت : تو روی حسادت این حرفها را می زنی . حضرتفرمود : به خدا قسم که من جز خیر خواهی هیچ نظر دیگری ندارم , مصلحت تو نیست , و این مطلب نتیجه ای هم نخواهد داشت . بعد حضرت به او گفت : به خدا , ابوسلمه عین همین نامه ای را که به تو نوشته به من هم نوشته است ولی من قبل از اینکه بخوانم نامه را سوختم . عبدالله با ناراحتی زیاد از حضور امام صادق رفت . حال این قضایا مقارن تحولاتی است که در عراق دارد صورتمی گیرد . آن تحولاتچیست ؟ موقع ظهور بنی العباس است . ابومسلم هم فعالیتشدید می کند که ابوسلمه را از میان ببرد . عموهای سفاح هم او را تأیید و تقویت می کنند که حتما او را از بین ببرد , و همین طور هم شد . هنوز فرستاده ابوسلمه , از مدینه به کوفه نرسیده بود که ابوسلمه را از میان برداشتند . بنابراین جوابی که عبدالله محض به این نامه نوشت اصلا به دست ابوسلمه نرسید . بررسیبا این وصفی که مسعودی نوشته است – که دیگران هم غیر این ننوشته اند(10) به نظر من قضیه ابوسلمه خیلی روشن است . ابوسلمه مردی بوده سیاسینه – به تعبیر خود امام – شیعه و طرفدار امام جعفر صادق . به عللی که بر ما مخفی نیست , یکمرتبه سیاستش از اینکه به نفع آل عباس کار کند تغییر می کند . هر کسی را هم که نمی شدبرای خلافت معرفی کرد , زیرامردم قبول نمی کردند , از حدود خاندان پیغمبر نباید خارج باشد , یک کسی باید باشد که مورد قبول مردم باشد , از آل عباس هم که نمی خواست باشد , غیر از آل ابی طالب کسی نیست, در آل ابی طالب هم دو شخصیت مبرز پیدا کرده بود : عبدالله بن محض و حضرت صادق . سیاست مابانه یک نامه را به هر دو نفر نوشت که تیرش به هر جا اصابت کرد از آنجا استفاده کند . بنابراین در کار ابوسلمه هیچ مسئله دین و خلوص مطرح نبوده , می خواسته یک کسی را ابزار قرار دهد , و به علاوه این کار , کاری نبوده که به نتیجه برسد , و دلیلش هم این است که هنوز جوابآن نامه نیامده بود که خود ابوسلمه از میان رفت و غائله به کلی خوابید . تعجبمی کنم , برخی که ادعای تاریخ شناسی هم دارند – شنیده ام که – می گویند چرا امام جعفر صادق وقتی که ابوسلمه خلال به او نامه می نویسد قبول نمی کند ؟ اینجا که هیچ شرایط فراهم نبود , نه شرایط معنوی که افرادی با خلوص نیت پیشنهادی کرده باشند , و نه شرایط ظاهری که امکاناتی فراهم باشد . از سال 132 که عباسیان روی کار آمدند دفتر سیاست ورق خورد . سیاست عباسیان تا زمان معتصم که عنصر ترکروی کار آمد بر مبنای حمایتاز ایرانیان و تقویت ایرانیان علیه اعراب بود . صد ساله اول عباسی برای ایرانیان عصر طلایی بوده است . برخی وزرای ایرانی مانند برامکه که از اولاد بوداییان بلخ بودند و فضل بن سهل ذوالریاستین سرخسی , بعد از خلیفه بزرگترین قدرت بشمار می رفتند . ایرانیان در قرن اول حکومت عباسی هر چند در رفاه بودند , ولی از نظر سیاسی جزء قلمرو خلافت اسلامی بودند و حکومت مستقلی نداشتند . اما پس از صد سال یعنی از زمان حکومتطاهریان بر خراسان و بالخصوص از زمان صفاریان حکومت مستقل تشکیل دادند . و البته این حکومتهای مستقل در عین حال تا پایان خلافت عباسی تحت نفوذ معنوی خلفای عباسی بودند , مردم ایران برای مقام خلافت به اعتبار نام جانشینی پیغمبر اکرم نوعی قداست قائل بودند و حکومت هیچ حاکمی را در ایران مادامی که منشوری از خلیفه نمیآورد شرعی و قانونی نمی دانستند , تا آنکه در قرن هفتم دستگاه خلافت عباسی برچیده شد و این جریان خاتمه یافت . پس از برچیده شدن خلافت عباسی , خلفای عثمانی در غیر ایران تا حدی نفوذ معنوی داشتند , ولی در ایران به علت تشیع این مردم و غیر شرعی دانستن خلافت , به هیچ وجه نفوذی نداشتند . طبق شواهد تاریخی , بنی عباس که از ریشه عرب و عرب نژاد بودند از خود ایرانیها بیشتر زبان فارسی را ترویج می کردند و این بدان جهت بود که آنها برای مبارزه با بنی امیه که سیاست شان عربی بود و بر اساس تفوق عرب بر غیر عرب , سیاست ضد عربی پیشه کردند , و به همین دلیل استکه اعراب ناسیونالیست و عنصر پرست امروز , بنی امیه را مورد تجلیل قرار می دهند و از بنی العباس کم و بیش انتقاد می کنند . بنی العباس به خاطر مبارزه با بنی امیه که اساس سیاستشان قومیتو نژاد و عنصر پرستی عربی بود با عربیت و هر چه موجب تفوق عرب بر غیر عرب بود مبارزه می کردند , عنصر غیر عرب را تقویت می کردند و اموری را که سبب می شد کمتر غیر عربتحت تاثیر عرب قرار بگیرند نیز تقویت می کردند و به همین جهت به ترویج زبان فارسی پرداختند و حتی با زبان عربی مبارزه کردند . ابراهیم امام که پایه گذار سلسله بنی عباس است به ابو مسلم خراسانی نوشت : ( کاری بکن که یکنفر در ایران به عربی صحبت نکند و هر کس را که دیدی به عربی سخن می گوید بکش( ( 12 ) . مسترفرای , در صفحه 387 کتاب خود می گوید : به عقیده من خود تازیان در گسترش زبان فارسی در مشرق یاری کرده اند و این خود موجب بر افتادن زبان سعدی و لهجه های دیگر آن سرزمین شد . در ریحانه الادب (2) می نویسد : در سال صد و هفتاد هجری که مأمون به خراسان رفت و هر یک از افاضل نواحی به وسیله خدمتی و مدحتی تقرب می جسته اند , ابوالعباس مروزی نیز که در سخنوری به هر دو زبان تازی و دری مهارتی بی نهایت داشت مدحت ملمعی مخلوط از کلمات فارسی و عربی نظم و در حضور مأمون انشاء کرد و بس پسنده طبع شد و به انعام هزار دینار ( هزار اشرفی طلای هیجده نخودی ) به طور استمرار قرین افتخار گردید . از آن پس فارسی زبانان بدان شیوه رغبت کردند و طریقه نظم فارسی را که بعد از غلبه عرب متروک بوده مسلوک داشتند . در زمان پیغمبر اگر کسی دروغی به پیغمبر می بست براییک غرض شخصی بود , می خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند . اما در زمانهای بعد دروغ بستن به پیغمبر جنبه اجتماعی پیداکرد یعنی ابزاری شد در دستسیاسیون . خلفای وقت از این موضوع به نفع سیاستهای خودشان استفاده می کردند , پولها خرج می کردند , محدثینی را که ایمانشان سست بود و بنده دینار و درهم بودند پیدا می کردند و پولها می دادند که مثلا در فلان موضوع یک حدیث نقل کن . در زمان مهدی خلیفه سوم عباسی پسر منصور که یکی از عاداتش کبوتر بازی بود و در این کار مسابقه می داد , یک نفر از همین محدثین نزد او آمد . برای رضای خاطر مهدی گفت من از که شنیدم از پیغمبر : | لا سبق الا فی خف او حافر او طائر | که او ( طائر( را از خودش اضافه کرده بود. مهدی خیلی خوشش آمد و پول حسابی به او داد. اینجور جریانها در دنیای اسلام زیاد پیدا شده است . شایعه بی اساسدر اینجا لازم است بیک شایعه بی اساس که دست جنایتکار خلفاء عباسی آنرا بوجود آورده و در میان عموم مردم شهرت یافته , اشاره مختصر بکنم : در میان عموم مردم شهرت یافته و در بسیاری از کتابها نوشته شده که امام مجتبی فرزند برومند امیرالمؤمنین علیه السلام از کسانی بوده که زیاد زن میگرفته و طلاق میداده است . و چون ریشه این شایعه تقریبا از یک قرن بعد از وفات امام بوده است بهمه جا پخش شده استو دوستان آن حضرتنیز بدون تحقیق در اصل مطلب و بدون توجه باینکه این کار از نظر اسلام یک کار مبغوض و منفوری است و شایسته مردم عیاش و غافل است نه شایسته مردی که یکی از کارهایش این بود که پیاده به حج میرفت, متجاوز از بیست بار تمام ثروت و دارائی خود را با فقرا تقسیم کرد و نیمی را خود برداشت و نیم دیگر را به فقرا و بیچارگان بخشید , تا چه رسد بمقام اقدس امامتو طهارت آن حضرت .چنانکه میدانیم در گردش خلافت از امویان به عباسیان , عباسیان , بنی الحسن یعنی فرزند زادگان امام حسن با بنی العباس همکاری داشتند . اما بنی الحسین یعنی فرزند زادگان امام حسین که در رأس آنها در آنوقتامام صادق بود از همکاری با بنی العباس خودداری کردند . بنی العباس با اینکه در ابتدا خود را تسلیم و خاضع نسبت به بنی الحسن نشان می دادند و آنها را از خود شایسته تر می خواندند , در پایان کار به آنها خیانت کردند و اکثر آنها را با قتل و حبس از میان بردند .بنی العباس برای پیشبرد سیاست خود شروع کردند بتبلیغ علیه بنی الحسن . از جمله تبلیغاتناروای آنها این بود که گفتند ابوطالب که جد اعلای بنی الحسن و عموی پیغمبر است مسلمان نبود و کافر از دنیا رفت و اما عباس که عموی دیگر پیغمبر است وجد اعلای ماستمسلمان شد و مسلمان از دنیا رفت . پس ما که اولاد عموی مسلمان پیغمبریم از بنی الحسن که اولاد عموی کافر پیغمبرند برای خلافت شایسته تریم . در اینراه پولها خرج کردند و قصه ها جعل کردند . هنوز هم که هست گروهی از اهل تسنن تحت تأثیر همان تبلیغات و اقدامات , فتوا به کفر ابوطالب میدهند . هر چند اخیرا تحقیقاتی در میان محققان اهل تسنن در این زمینه بعمل آمده و افق تاریخ ازین نظر روشنتر میشود . موضوع دومی که بنی العباس علیه بنی الحسن عنوان کردند این بود که گفتند نیای بنی الحسن بعد از پدرش علی بخلافت رسید . و اما چون مرد عیاشی بود و به زنان سرگرم بود و کارش زن گرفتن و زن طلاق دادن بود از عهده برنیامد , از معاویه که رقیب سر سختش بود پول گرفت و سرگرم عیاشی و زن گرفتن و طلاق دادن شد و خلافت را بمعاویه واگذار کرد . خوشبختانه محققان با ارزش عصر اخیر در این زمینه تحقیقاتی کرده و ریشه این دروغ را پیدا کرده اند . ظاهرا اول کسی که این سخن از او شنیده شده است قاضی انتصابی منصور دوانیقی بوده که به امر منصور مأمور بوده این شایعه را بپراکند . بقول یکی از مورخان : اگر امام حسن اینهمه زن گرفته است پس فرزندانش کجا هستند ؟ ! چرا عدد فرزندان امام اینقدر کم بوده است . امام که عقیم نبوده و از طرفی رسم جلوگیری با سقط جنین هم که معمول نبوده است . من از ساده دلی بعضی از ناقلان حدیث شیعی مذهب تعجب میکنم که از طرفی از پیغمبر اکرم و ائمه اطهار اخبار و احادیث بسیار زیادی روایتمیکنند که خداوند دشمن میدارد یا لعنت میکند , مردمان بسیار طلاق را , پشت سرش مینویسند : امام حسن مرد بسیار طلاقی بوده . این اشخاص فکر نکرده اند که یکی از سه راه را باید انتخاب کنند . یا بگویند طلاق عیب ندارد و خداوند مرد بسیار طلاق را دشمن نمیدارد , یا بگویند امام حسن مرد بسیار طلاق نبوده است , یا بگویند العیاذ بالله امام حسن پا بند دستورهای اسلام نبوده است , اما این آقایان محترم از یکطرف احادیث مبغوضیت طلاق را صحیح و معتبر میدانند و از طرف دیگر نسبت بمقام قدس امام حسن خضوع و تواضع میکنند و از طرف دیگر نسبت بسیار طلاقی را برای امام حسن نقل میکنند و بدون اینکه انتقاد کنند از آن میگذارند .بعضی کار را به آنجا کشانیده اند که گفته اند امیرالمؤمنین علی علیه السلام از این کار فرزندش ناراحت بود . در منبر بمردم اعلام کرد که بپسرم حسن زن ندهید زیرا دختران شما را طلاق میدهد . اما مردم جواب دادند ما افتخار داریم که دختران مان همسر فرزند عزیز پیغمبر بشود . او دلش خواست نگهمیدارد و اگر دلش نخواست طلاق میدهد .1 . در تاریخ اسلام نام این محل را زیاد می بینیم . ( ابواء(همان جایی است که آمنه مادر پیغمبر اکرم در آن جا وفات یافت .2 . ابوالفرج می گوید بعضی از راویها اینطور نقل کرده اند که در اینجا عبدالله گفت: نه , دنبال جعفر نفرستید زیرا اگر او بیاید موافقت نمی کند واین وضع را به هم می زند , ولی دیگران گفتند : نه , بفرستید , و بالاخره فرستادند , وبعضی گفته اند عبدالله چنین حرفی نزد .3 . نمی دانم این همان زهری فقیه معروف است یا کس دیگر . برای 4 . سوره حج , آیه 39 .
5 . سوره حجرات , آیه 13 .
8 . در جلسه بعد , استاد شهید می گویند ( ابوسلمه این دو نامه را بوسیله دو نفر فرستاد(. احتمالا از ماخذ مختلفنقل شده است .

خروج از نسخه موبایل