مقدمه هستی شناسی – بخش اول
شامل: مقدمه، هشداری درباره مفاهیم، هشداری درباره الفاظ، بداهت مفهوم وجود، نسبت بین وجود و ادراک.
مقدمه
در این قسمت به مسائل هستی شناسی و متافیزیک میپردازیم که از سویی مادر علوم به شمار میرود و از سوی دیگر کلید حل مهمترین مسائل بنیادی در زندگی انسان میباشد مسائلی که اساسیترین نقش را در سرنوشت بشر و سعادت و خوشبختی ابدی یا شقاوت و بدبختی جاودانی وی ایفاء مینمایند .
حقیقت هستی و انواع و جلوههای آن و روابط کلی موجودات با یکدیگر مورد بحث و کاوش قرار میگیرد اما پیش از پرداختن به این مباحث لازم است توضیحی پیرامون مفاهیم و روابط آنها با مصادیق عینی و نیز توضیحی پیرامون الفاظ و روابط آنها با معانی بدهیم و به برخی از لغزشگاههایی که در این زمینهها وجود دارد اشاره کنیم تا در ضمن بحثهای آینده دچار لغزش و مغالطه نشویم آنچنانکه بسیاری از اندیشمندان دچار شدهاند.
هشداری درباره مفاهیم
واضح است که سر و کار عقل همواره با مفاهیم است و هر جا فکر و اندیشهای تحقق یابد یا تعقل و استدلالی انجام گیرد مفاهیم ذهنی نقش ابزارهای ضروری و جانشین ناپذیر را ایفاء میکنند حتی علوم حضوری هنگامی میتوانند در فکر و استدلال مورد بهره برداری قرار گیرند که مفاهیم ذهنی از آنها گرفته شود و حتی هنگامی که به وجود عینی و خارجی اشاره میکنیم و توجه ذهن را به ماورای خودش معطوف میداریم باز هم از مفاهیم عینی و خارجی استفاده میکنیم مفاهیمی که نقش آینه و مرآت یا سمبول و علامت را برای حقایق عینی بازی میکنند .
ولی به کار گرفتن مفاهیم در افکار و استدلالها همیشه و در همه علوم عقلی یکسان نیست و اختلاف استفاده از مفاهیم از سویی به تفاوت ذاتی خود مفاهیم بر میگردد مانند اختلافی که بین مفاهیم ماهوی و فلسفی و منطقی وجود دارد و ویژگی هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخه معینی از علوم میشود و از سوی دیگر به کیفیت به کار گرفتن مفاهیم و چگونگی التفات و توجه ذهن به آنها مربوط میگردد مثلا مفهوم کلی را نمیتوان مرآت و نشانهای برای امور خارجی و عینی قرار داد زیرا اشیاء و اشخاص خارجی همیشه به صورت شخصی موجود میشوند و ممکن نیستیک موجود خارجی با وصف کلیت تحقق یابد و این همان مطلبی است که فلاسفه میگویند وجود مساوق با تشخص است پس عدم استفاده از مفهوم کلی به عنوان مرآت و علامتی برای امور خارجی مربوط به ویژگی ذاتی خود این مفهوم است که مانند سایر معقولات منطقی فقط درباره مفاهیم ذهنی دیگر میتواند به کار رود بر خلاف مفاهیم ماهوی و فلسفی که به شکلی میتوانند از امور خارجی حکایت کنند .
این مفاهیم چنانکه در مبحثشناختشناسی دانستیم به دو دسته کلی و جزئی تقسیم میشوند مفاهیم جزئی همواره آینهای برای اشیاء و اشخاص خاصی هستند و توان حکایت از غیر از مصادیق مشخص خودشان را ندارند بر عکس مفاهیم کلی که میتوانند مرآت برای اشیاء بیشماری واقع شوند و این دو ویژگی مربوط به حیثیت مرآتیت و مفهومیت آنها است ولی همین مفاهیم کلی دارای حیثیت دیگری هستند و آن عبارت است از حیثیت وجود آنها در ذهن و از این نظر مانند وجود مفاهیم جزئی و مانند وجودهای خارج از ذهن اموری شخصی به شمار میروند.
آن دسته از مفاهیم کلی که مصداق خارجی دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجی است نیز بر دو دسته تقسیم میشوند یک دسته مفاهیمی که به منزله قالبهایی برای امور یکسانی هستند و حدود ماهوی آنها را مشخص میسازند مفاهیم ماهوی و دیگری مفاهیمی که از اصل هستی و روابط وجودی و نیز از نقص و امور عدمی حکایت میکنند و نمایشگر ماهیتخاصی نیستند مفاهیم فلسفی دسته اول طبعا ماهیت مشترک بین افراد و به عبارت دیگر حدود یکسان موجوداتی را نشان میدهند اما دسته دوم چنین شانی را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون دیدگاه عقلی خاصی است و به اصطلاح عروضشان ذهنی است صدق آنها بر موارد متعدد نشانه وحدت دیدگاهی است که عقل درباره آنها دارد هر چند از نظر ماهیت و حدود وجودی مختلف باشند مانند مفهوم علت که هم بر امور مادی صدق میکند و هم بر امور مجرد که اختلاف ماهوی با آنها دارند .
البته انتزاع مفهوم علت از امور مختلف الحقیقه گزاف و بی حساب نیست اما نمیتواند وحدت مفهومی آن دلیل وحدت حقیقت مصادیق باشد و کافی است که همه آنها در این جهتشریک باشند که موجود دیگری بر آنها توقف دارد جهتی که با التفات عقل تعین مییابد و برای اینکه اینگونه جهات عقلی با جهات خارجی و حدود وجودی اشتباه نشوند بهتر این است که اصطلاح انحاء و شؤون وجودی را به جای حدود وجودی درباره آنها به کار ببریم و مثلا بگویم وحدت مفهوم علت نشانه اشتراک نحوه وجود یا اشتراک چند موجود در شان واحدی استیعنی همه آنها در این جهتشریکاند که در موجود دیگری تاثیر میکنند یا وجود دیگری وابسته به آنها است .
همچنین کثرت و مفاهیم فلسفی یا تعدد مفاهیم ماهوی و فلسفی در موردی دلیل کثرت جهات و حیثیات خارجی آن نمیشود و چنانکه در مورد وجدانیات و علوم حضوری دانستیم با اینکه معلوم ما امر واحد و بسیطی است ذهن مفاهیم متعددی از آن میگیرد و آن را به صورت قضیهای مرکب از چند مفهوم منعکس میسازد .
نیز صدق یک مفهوم فلسفی مانند مفهوم علت بر مورد خاصی دلیل نفی مقابل آن نیست بر خلاف مفاهیم ماهوی مثلا اگر مفهوم سفید بر جسمی صادق بود دیگر مفهوم سیاه در همان حال و بر همان نقطه صادق نخواهد بود به خلاف اینکه شیء واحدی در عین حال که متصف به علت برای موجودی میشود متصف به معلول برای موجود دیگری میگردد به عبارت اصطلاحی برای تحقق تقابل در مفاهیم فلسفی باید وحدت جهت و اضافه را نیز در نظر گرفت .
حاصل آنکه در مقام به کار گرفتن مفاهیم باید به دو نکته مهم توجه داشته باشیم یکی آنکه ویژگی خاص هر نوع از مفاهیم را در نظر داشته باشیم که مبادا بی جهتحکم نوع خاصی از مفاهیم را به انواع دیگر تعمیم ندهیم و مخصوصا به ویژگیهای هر یک از مفاهیم ماهوی و فلسفی و منطقی توجه داشته باشیم زیرا بسیاری از مشکلات فلسفی در اثر خلط بین این مفاهیم پدید آمده است و دیگری آنکه ویژگی مفاهیم را به مصادیق و بالعکس ویژگی مصادیق را به مفاهیم سرایت ندهیم تا در دام مغالطه و اشتباه مفهوم با مصداق نیفتیم
هشداری درباره الفاظ
دانستیم که ابزار اصلی اندیشیدن و استدلال کردن مفاهیم و معقولات است ولی نقل و انتقال اندیشهها و تفهیم و تفهم همواره به وسیله الفاظ صورت میگیرد و همانگونه که مفاهیم نقش مرآت و آینه را برای امور خارجی ایفاء میکنند الفاظ نیز همین نقش را نسبت به مفاهیم بازی میکنند و میان الفاظ و مفاهیم آن چنان رابطه مستحکمی بوجود میآید که غالبا هنگام فکر کردن الفاظ حاکی از مفاهیم به ذهن میآید و بر این اساس الفاظ را وجود لفظی اشیاء نامیدهاند چنانکه مفاهیم را وجود ذهنی آنها تلقی کردهاند و بعضی چندان مبالغه کردهاند که اساسا فکر کردن را سخن گفتن ذهنی دانستهاند و طرفداران مکتب تحلیل زبانی لینگویستیک پنداشتهاند که مفاهیم فلسفی واقعیتی ورای الفاظ ندارند و بازگشت بحثهای فلسفی به شاخهای از مباحث زبان شناختی است پنداری که بیمایگی آن تا حدودی در حثشناختشناسی آشکار شده است .
رابطه لفظ و معنی گاهی چنین توهمی را پدید میآورد که صفات الفاظ به مفاهیم هم سرایت میکند و مثلا وحدت لفظ و اشتراک لفظی از نوعی وحدت معنی و مفهوم حکایت میکند چنانکه بر عکس گاهی مشترک معنوی از قبیل مشترک لفظی پنداشته میشود یا اینکه کلید حل مشکلات فلسفی از تبیین شؤون الفاظ و حقیقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جستجو میگردد یا اینکه مفاهیمی که در لفظ و اصطلاح واحدی شریک هستند در اثر قرابت به جای یکدیگر گرفته میشوند و مغالطهای از باب اشتراک لفظی رخ میدهد، از این روی باید دقت کرد که مسائل لفظی با مسائل معنوی درنیامیزند و همچنین احکام الفاظ به معانی سرایت داده نشود و نیز در هر مبحثی معنای مورد نظر کاملا مشخص شود تا مغالطهای از جهت اشتراک در لفظ پیش نیاید.
بداهت مفهوم وجود
در بخش اول دانستیم که قبل از شروع در مسائل هر علم باید نخست موضوع آن را بشناسیم و تصور صحیحی از آن داشته باشیم و نیز در هر علم حقیقی غیر قراردادی باید از وجود حقیقی موضوع آن آگاه باشیم تا مباحثی که بر محور آن دور میزند بیپایه و بیاساس نباشد و در صورتی که وجود موضوع بدیهی نباشد باید به عنوان یکی از مبادی تصدیقی علم اثبات شود که معمولا این کار در علم دیگری انجام میگیرد و نیازمند به بحثهای فلسفی است .
اکنون ببینیم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصدیق چگونه است .
بر اساس تعریفی که از فلسفه اولی یا متافیزیک شده موضوع این علم موجود مطلق یا موجود بما هو موجود است اما مفهوم موجود از بدیهیترین مفاهیم است که ذهن از همه موجودات انتزاع میکند و نه نیازی به تعریف دارد و نه اساسا چنین کاری ممکن است زیرا همچنان که در مفهوم علم گفته شد که مفهومی روشنتر از آن یافت نمیشود که بتوان آنرا مبین معنای علم قرار داد در اینجا هم امر به همین منوال است .
یکی از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود این است همانگونه که در مبحثشناختشناسی دانستیم هنگامی که یک معلوم حضوری در ذهن منعکس میشود به صورت قضیه هلیه بسیطه درمیآید که محمول آن موجود است و این کاری است که ذهن نسبت به سادهترین و ابتدائیترین یافتههای حضوری و شهودی انجام میدهد و اگر مفهوم روشنی از وجود و موجود نمیداشت چنین کاری ممکن نمیبود .
مقدمه هستی شناسی – بخش دوم
با این وصف شبهاتی پیرامون مفهوم وجود و موجود القاء شده و بحثهایی را در فلسفههای غربی و اسلامی برانگیخته است که با اختصار به آنها اشاره میشود
نسبت بین وجود و ادراک
از جمله بحثهایی که پیرامون مفهوم وجود مطرح شده این است که بارکلیادعا کرده است که معنای وجود چیزی جز درک کردن یا درک شدن نیست ولی فلاسفه آن را به معنای دیگری گرفتهاند و به دنبال آن بحثهای بیحاصلی را مطرح ساختهاند که منشا آن همان سوء استعمال این واژه میباشد وی بر این ادعا پای میفشرد و آنرا یکی از اصول نظریه فلسفی خودش قلمداد میکند .
حقیقت این است که خود بارکلیبه این اتهام سزاوارتر است زیرا معنای این واژه و معادلهایش در همه زبانها مانند هستی در زبان فارسی جای هیچگونه ابهامی ندارد و ابدا معنای درک شدن یا درک کردن را نمیفهماند و اگر در بعضی از زبانها واژه معادل وجود یا واژه معادل ادراک ریشه مشترک داشته باشد نباید آن را در معنای معروف این کلمه دخالت داد .
از جمله شواهد بطلان این ادعا آن است که وجود بیش از یک معنی ندارد در صورتی که درک کردن و درک شدن دو معنای مختلفاند نیز معنای وجود یک مفهوم نفسی است که در آن نسبتی به فاعل یا مفعول لحاظ نمیشود و به همین جهت بر وجود خدای متعال هم که جای توهم نسبت فاعلی و مفعولی ندارد اطلاق میگردد به خلاف معنای ادراک که متضمن نسبت به فاعل و مفعول است .
در واقع این سخن بارکلی یکی از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است آن هم اشتباهی مضاعف زیرا وی مقام ثبوت و اثبات را با هم خلط کرده است و لازمه اثبات وجود برای موجودات را که درک کردن یا درک شدن میباشد به ثبوت نفس الامری آنها نسبت داده است .
حاصل آنکه مفهوم وجود و مفهوم ادراک دو مفهوم متباین هستند و مفهوم هیچکدام از تحلیل مفهوم دیگری به دست نمیآید و تنها چیزی که میتوان گفت این است که بعد از اثبات وجود خدا و احاطه علمی او بر همه موجودات میتوان گفت هر موجودی یا درک کننده استیا درک شونده زیرا اگر موجودی درک کننده هم نباشد دست کم متعلق علم الهی میباشد اما این تساوی در مصداق که نیازمند به براهینی میباشد ربطی به تساوی مفهوم وجود با مفهوم ادراک ندارد.
خلاصه
1 سر و کار عقل همواره با مفاهیم ذهنی است و حتی استفاده از علوم حضوری در فکر و استدلال متوقف بر گرفتن مفاهیم ذهنی از آنها است .
2 استفاده از مفاهیم به صورتهای مختلفی انجام میگیرد و این اختلاف یا مربوط به اختلاف ذاتی خود مفاهیم است مانند تفاوتی که بین مفاهیم ماهوی و فلسفی و منطقی وجود دارد و یا مربوط به اختلاف جهات و حیثیاتی است که برای آنها در نظر گرفته میشود مانند حیثیت مفهومی و حیثیت وجودی .
3 وحدت مفاهیم ماهوی نشانه حدود وجودی مشترک و یکسان بین مصادیق خارجی است ولی وحدت مفهوم فلسفی نشانه وحدت دیدگاه عقل در انتزاع آن میباشد و میتوان از آن به وحدت نحوه یا شان وجود تعبیر کرد .
4 کثرت مفاهیم فلسفی یا تعدد معقولات اولی و ثانیهای که از یک مورد انتزاع میشوند نشانه تعدد حیثیات عینی و خارجی آن نیست .
5 در تقابل مفاهیم فلسفی باید وحدت جهت و اضافه را نیز در نظر گرفت .
6 در مقام فکر و استدلال باید ویژگیهای مفاهیم را مورد توجه قرار داد و مخصوصا از خلط احکام مفاهیم با مصادیق احتراز کرد که مغالطهای از باب اشتباه مفهوم به مصداق رخ ندهد .
7 رابطه حکایت و نمایشگری که بین الفاظ و معانی وجود دارد ممکن است منشا خلط احکام لفظ با احکام معنی شود چنانکه ممکن است در مشترکات لفظی معنایی به جای معنای دیگر گرفته شود و مغالطهای از باب اشتراک لفظ رخ دهد.
8 موجود که موضوع فلسفه اولی است از نظر مفهوم بدیهی و بینیاز از تعریف است و یکی از شواهد آن انعکاس معلومات حضوری به صورت هلیات بسیطه در ذهن است که در آنها از مفهوم موجود استفاده میشود .
9 بارکلی مفهوم وجود را مساوی با درک کردن و درک شدن پنداشته و فلاسفه را به سوء استعمال این واژه متهم ساخته است .
10 ولی خود او به این اتهام سزاوارتر است زیرا تباین مفهوم وجود و مفهوم درک روشن است و از شواهد آن وحدت مفهوم وجود و خالی بودن آن از نسبت فاعل و مفعول میباشد و اما تساوی مصداق که نیازمند به برهان است ربطی به اتحاد مفهومی ندارد.